۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

حالِ در قوطی

چه نوه که فک کنم ۱۱ سال اختلاف سنی داریم، چه عفری و بانو که اختلاف سنی امان کمترین است و چه کودک سرشار که از من بزرگ‌تر است با تجربه‌های متفاوت‌تر! فرقی نمی‌کند، هیچ کدام حال خوبی نداریم.
یعنی حالمان در قوطی است به همراه چند پخشه که مدام دارد روی درد‌ها و زخم‌ها نیش می‌زند.
ولی با این حال با همین اوضاع نه چندان خوب و حال مادام در قوطی، دور هم که هستیم حالمان بهتر است ولی همین که دوباره هر کسی به پیله خود برگشت یا مثه بختک افتاد پشت نت و از آن یکی پرسید چطوری؟ جواب‌ها مشترک است خراب، داغون و له.
یعنی شرایط طوری شده که نمی‌توانیم به خوب بودن هم تظاهر کنیم، نوشته‌های نوه هر چند کوتاه عمق اتفاق‌ها و احساسات درونیش را تا حدودی نشان می‌دهد، یا سکوت بانو، یا مسج‌های هر از گاهی عفری، یا لحن کودک سرشار هیچ کدام نشان از حال و احوال خوب ندارد.
گفتم می‌شود پاییز، پاییز هم شد و حال ما‌ همان است که قبل‌تر بود.
حالا هر از گاهی که بعداز ظهر‌ها با هم هستیم کمی از همه این حال‌های بدِ شخصی دور می‌شوم، به حال‌های بد دیگران نزدیک‌تر و این جوری می‌شود که فقط حال‌های بدمان تقسیم می‌شود شادی و خوشحالی کیمیا شده.

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

خوش شانسی یا طلبیده شدن؟!

در مراسم ۱۷ مرداد شرکت نکرده بودم، بعد از زبان بچه‌ها شنیدم که والی قول سفر عمره داده است.
یک بار آقای او در این بار با من صحبت کرد می‌گفت باید خبرگزاری ها، روزنامه‌های محلی و هفته نامه‌ها و روزنامه‌های محلی را از هم جدا کرد و برای هر کدام ظرفیت مشخصی اختصاص داد.
حالا امروز مراسم قرعه کشی با کلی حرف و حدیث برگزار شده است.
حرف و حدیت‌ها از آن جهت بوده که گفته بودند اسامی نیروهای فعال داده شود بعد اسامی تعدادی از کسانی که اعلام شده تنها چند ماه از فعالیتشان می‌گذشته یا اسمشان کمتر به گوش کسی خورده و...
نتایج چندان فرقی به حال من ندارد، ان تمایلی نداشت.
راستش هم اولین سفرم به مشهد و هم سفر تیرماه ۸۶‌ام خیلی غیر منتظره و یهویی پیش آمد در شرایطی که فکرش را هم نمی‌کردم.
تازه یک نوبت هم دارم که اگر عمری بود شاید سال دیگر قسمت شد و رفتیم.
خود سفر را دوست دارم آن هم به خاطر آرامش بی‌مثالش، به خطر عظمت آن خانه چهار گوش به خاطر آن پله‌هایی که می‌شود ساعت‌ها رویش نشست بدون اینکه کسی کاری به کارت داشته باشد به خاطر اینکه جنس آن فضا تک است، تک.
ولی ته دلم به برنامه این‌ها و انتخابشان تمایلی نداشت.
وقتی خبر را به پسرک می‌دهم کمی حالش گرفته می‌شود و یا آقای میم می‌گوید طرف حالا باید برود نماز خواندن یاد بگیرد و...
بیشتر شاکی‌ام به خاطر اینکه بالاخره عده‌ای هستند که سال‌ها است در این عرصه مشغول به کار هستند، ولی عده‌ای تازه کار آمده‌اند و شانسان هم زده اسمشان درآمده. خوب حق آنهایی که سال‌ها در این عرصه کار کره‌اند یا انهایی که حداقل بیش از یکسال کار کرده‌اند چه می‌شود؟!
مشخصا اشاره‌ام به افرادی است که آمده‌اند در روزنامه نون. صفحه‌هاشان که خبرهای کپی شده خبرگزاری هاست بقیه‌اش هم که آگهی و مقادیری پاچه خواری از...

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

خانه قدیمی/عصر پاییزی و...

شاید سال های میانی دهه 70 بود، عصر یکی از روزهای تابستان.

دعوت شده بودیم خانه یکی از اقوام، فک کنم کسی فوت شده بود و باید برای مجلس ترحیم می رفتیم.

مامان دوست داشت بروم چون خانه ای که قرار بود برویم در محله قدیمی خودشان قرار داشت و می خواست من آنجا را ببینم، محله سنگ سیاه.
توی کوچه ها گم شدیم، تا بالاخره خانه مورد نظر را یافتیم، خانه قدیمی و به قولی خانه پدری.

یک حیاط بزرگ با چند باغچه و درخت های قدیمی و بلند، حوضی در وسط بود و تخت هایی که اطراف چیده شده بودند.

حیاط تازه آب پاشی شده بود و نسیم خنکی می وزید.

داخل ساختمان را به یاد ندارم، آنچه یادم مانده همان فضای دوست داشنی حیاطش بوده، باب دلِ خودم.
امروز با همان تصور با بچه ها رفتم به دیدن خانه ای تاریخی- قدیمی یا یک چیزهایی تو همین مایه ها.

به دلم ننشسته اصلن، شاید توی ذوقم هم خورده باشد!

جدا از شلوغی و پر رفت و آمد بودن کوچه اصلی! حیاطش از نظر من دلگیر بود آن چیزی نبود که در ذهن داشتم از یک خانه قدیمی.

تنها جایی از خانه را که دوست داشتم سقف یکی از اتاق ها بود، زیبا و دوست داشتنی! ویژگی اش این بود که مثلا می شود دراز بکشی وسط آن اتاق، ساعت ها زل بزنی به آن سقف و پرت شوی به عالم هپروت.

ولی دیوارها، رنگشان و نوشته های رویشان تویِ ذوق می زد نمی گذاشت حس خوبی نسبت به آنها داشته باشم.
شاید همه اش به دلیل ذهنیتی بود که از قبل داشته ام و مدام توی ِ ذهنم همه چیز را با ان تجربه دوست داشتنی سال های قبل مقایسه می کردم، نمی دانم!

بوی رنگ حوض هم بدجوری آزار دهنده بود، مخصوصا برای بی جنبه ای مثه من که زرتی سردرش شروع می شود.
تجربه ای بود دیگر، از نوع نچسب ها! تجربه ها جایی به درد خواهند خورد.

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

شاید وقتش رسیده باشد

آخرین بار بین همه آن فشارها و دلنگرانی ها، گفتی ول نکنی بری، گفتی سعی کن کنار بیایی و تحمل کنی! گفتم قول می دهم قول.
از پله ها که پایین می آمدم چشمکی زدی که همه چیز حله و من...
حالا یک سال و کمتر از یک ماه از آن روز گذشته، پای قولم ماندم ولی از این به بعدش...
دلم نمی خواهد پشت تلفن بهت بگم که تاریخ انقضای قولم فرا رسیده، که دیگر توان ادامه دادن ندارم.
که همین یکسال هم واقعا نابود شدم ولی پای قول ام ایستادم.
گفتی بعد از خدا روی من حساب کن، شاید حالا وقتش باشد.

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

یک روز آرام

اردیبهشت 87 بود که از صورت سنگی و بعدها کت قهوه ای نوشتم.

حالا دو سال گذشته، کمی بیشتر.

سعی کرده بودم فراموش کنم برخی رفتارهایش، حرف ها و...


ولی نع! وقتی دست می گذارند روی بخشی از حافظه که نسبت به بعضی چیزها فوق العاده حساس است همه چیز جلو آدم رژه می رود همه آن روزهای سخت و آن تنهایی ها دوباره بر می گردند! شفاف، واضح و گاها دردناک.

چیزی از یاد نرفته، گم نشده همه چیز جایی تلنبار شده تا به موقع گه بزند به اعصاب نداشته امان.

___________________

امروز جز روزهای آرام و بی دغدغه بود.

استرس برنامه رفتن نداشتم، تمام روز را فرو رفتم تویِ صندلی خودم و آرام و بدون فشار روحی خبرهایی را که لازم بود تلفنی گرفتم و بعد هم بار و بندیلم را بستم! رفتم کیک شکلاتی خریدم، بعد هم با بچه ها ولو شدیم روی چمن ها و فک زدیم با هم.

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

دوباره ها

حس خوبي دارم از اينكه در يه مقطع زماني مي تونستم خيلي راحت و بدون سانسور بنويسم و همين نوشتن ها كمك كرده الان بعد از سه سال وقتي مي خونمشون حس خوبي بهم دست بده.
اما بعد از هك شدن آن وب هميشه نازنينم با اون قالب هاي زيباش ديگه هيچ وقت دلم به نوشتن نرفت.
ديگه هيچ جا مثل اون جا برام امن و دنج نبود.
ولي حالا كه دوباره به آرشيوش دست پيدا كردم و لذت خوندن اون مطالبا بدجوري رفته زير دندونم و حس خوبش تو وجودم جاري شده،‌ مي خوام دوباره شروع كنم به نوشتن مثه همون روزها.
حالا كه مطالب اون سال ها را مي خوانم چقدر خوشحالم از اينكه اون زمان ها هر چه در دلم بوده ،‌شاد بودم يا ناراحت،‌ عصباني بودم يا خوشحال جايي ثبت كردم.
کاش دوباره دوستان قدیمی دور هم جمع شویم، هر چند چندتایی ازدواج کردند، یکیشان که کلن بی خیال نت وب شد وبقیه هم انگار زیادی درگیر زندگی شده اند.
* ****
شايد كسي باور نكنه ولي بيش از دو سال كار كردن تو فضايي كه بودن درش يه روزي برام آرزو بود! خيلي چيزها،‌ خيلي آدم ها و رفتارها رو از چشمم انداخته.
احساس مي كنم من از جنس اين فضا و آدم هاش نيستم.
به كودك سرشار گفتم با تمام وجود دلم براي فضاي دانشگاه تنگ شده گر چه سال 85 و زماني كه فارغ التحصيل شدم، خسته بودم از اون فضا، از درس، دانشگاه، حق خوري ها و...
ولي حالا بعد از بيش از دو سال كه فضاي كار رو هم تجربه كردم دلم لك زده واسه دانشگاه، واسه كلاس درس و اسه نوشتن جزوه های ناقص، نه دروغ و چرت و پرت هاي مسوولان.
_________________________
نوشته های بالا مربوط به اواسط ماه رمضونه، فک می کردم بتونم همه مطالب آرشیو رو منتقل کنم اینحا و دوباره شروع کنم به نوشتن ولی تو این مدت انقدر اتفاق های گاها غیرمنتظره افتاد که همه چی معلق موند.
تا همین یه ماه پیش هم حس درس خوندن بو ولی الان کلن با خاک یکسان شده بس که عصرها خسته ام و انقدر تو اون نیمچه مخ درگیری هست که دیگه جایی برای فک کردن به مسایل دیگه نیست.
من بیش از حد هم سوسول هستم، یعنی به طور همزمان نمی تونم هم به کار برسم هم به درس.
به هیمن دلیل الان بیشتر وقت من حتی تو خونه هم به کار اختصاص داره، همین کار لعنتی که گاهی به مرز روانی شدن می رسونتم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

ناگهان چقدر زود دیر می شود

خبر کوتاه بود:
قیصر امین پور در گذشت.

BLACk BOOK*

وقتی که طبل جنگ نواخته می شود و آتش آن شعله ور،انسانیت اولین قربانی است.
*فیلم محصول ۲۰۰۶ کشور هلند است.

Kingdom of Heaven 

تاریخ را قوم پیروز می نویسند.فکر کنم جمله ای از ویل دورانت باشه.نوشتن،اون هم در مورد تاریخ یه سرزمین و یه ملت به دور از تعصبات ،علایق و دلبستگیهای شخصی کار آسانی نیست.بیشتر افراد، به خاطر پیوندها و ریشه های قومی و نژادی و احساسات شخصی که نسبت به وطن و زادگاهشون دارند،سعی می کنند پیروزیها ، موفقیتها و پیشرفتها رو بزرگ جلوه بدهند و شکستها ،کمبودها و نقایص رو کمرنگ تر کنند!عکس این قضیه هم صادق !یعنی یه سری از افراد هم هستند که بنا به دلایل مختلف موارد منفی و کمبودها و کاستیها و ... را بزرگتر می کنند.این میشه افراط و تفریط.در هر دو صورت نگاه واقع بینانه و منصفانه به وقایع و رویدادهای جاری در کشورهای مختلف کمتر وجود داره! در حالی که همین رویدادها و اتفاقات هستند که بخشی از تاریخ هر سرزمینی رو می سازند.
شاید به همین خاطر باشه که منابع تاریخی معتبر و قابل اعتماد محدود هستند و بسیار با ارزش!
البته به نظرم این یه حس مشترک در میان مردم تمام سرزمینهاست، که دوست دارند در مورد قهرمانان سرزمینشون، مبالغه کنند و اونها رو افرادی مبرا از هر گونه خطا و لغزشی معرفی کنند.اگر جنگی صورت میگیره از دلاوریها و شجاعتهای فرماندهان و سربازاشون بگن و خلاصه جوری وقایع رو بیان کنند که در نهایت باعث غرور و افتخار مردمان اون سرزمین بشه نه باعث سر افکندگی و حقارت اونها!وقتی هم که مبالغه صورت بگیره لاجرم حقیقت در پشت اون پنهان و یا حتی محو میشه!
به تصویر کشیدن وقایع تاریخی نیز کار سخت و طاقت فرسایی است.چون هم نیاز به منابع موثق و قابل اعتماد داره و هم نیاز به شخصی که بتونه به دور از فشارها و هیاهوی رسانه ای و بین المللی و فارغ از گرایشات و تمایلات شخصی خود اثری بسازه که بتونه به واقعیت نزدیک باشه.
به نظرم ریدلی اسکات کارگردان 70 ساله انگلیسی در فیلم قلمرو ملکوت یا قلمرو آسمانی که در سال 2005 ساخته ، با توجه به حساسیتها و تنشهای موجود در سطح بین الملل و نگرشی که در غالب جوامع غیر مسلمان در مورد مسلمانها و اسلام وجود داره توانسته چهره ای متفاوت از اسلام و مسلمانان به مردم جهان نشان دهد!
اورشلیم سرزمین اسرار آمیزی است.(شاید همانطور که در فیلم گفته میشه سرزمینی است که تمام گناهان در اون آمرزیده میشه!) پیامبران زیادی در این سرزمین مبعوث شده اند.جنگهای عظیم و چند صد ساله بر سر تصاحب این سرزمین صورت گرفته از جمله جنگهای صلیبی!و قصه تصاحب این سرزمین اسرار آمیز یا همون قلمرو آسمانی هنوز هم ادامه دارد...
در صحنه ای از فیلم قبل از ورود سپاه مسلمانان به اورشلیم بالین ،سردار مسیحی مدافع شهر،از صلاح الدین ایوبی می پرسه: «این همه جنگ،این همه کشته برای چیست؟»صلاح الدین ایوبی پاسخ می ده :«برای هیچ چیز» چند قدمی جلو میره و لحظه ای بعد، ادامه می ده : «برای همه چیز».

تأمل!

بعضی وقتها گذشت،صبر و تحمل معنای انسانیت و بزرگ منشی نمی ده،معنای
حماقت می ده!حماقت!
*********************************************
پیشنهاد می کنم برنامه تاریخ پیشتازان فضا(فکر کنم اسمش همین بود)رو که شبها قبل از خبر 20 از شبکه 4 پخش میشه نگاه کنید.صحبتهایی که در مورد فضا و مسافرتهای فضایی صورت می گیره خیلی جالبه.و مسئله ناراحت کننده ای که خیلی هم قابل تامل بحث در مورد روند افزایش گازهای گلخانه ای و آلودگیهای محیط زیست که اگر همین جور ادامه پیدا کنه شاید در کمتر از یه قرن دیگه از زمین جز مخروبه و خاطره ای باقی نمونه و بشر مجبور به مهاجرت به سایر سیارات بشه!این یه واقعیت تلخ!با سهل انگاری و بی توجهی ! داریم زمین رو نابود می کنیم!

گردش ایام !

دو قطب مخالف بودیم،از هر لحاظ که فکر کنید!تنها موضوعی که شاید تا حدودی در موردش با هم تفاهم داشتیم فوتبال بود.دوران راهنمایی و قبل از خرداد 76 عموش نماینده مجلس بود و به قول آن روزها ناطقی بود.عمده بحث و کل کل های من و اون در رابطه با عموش و نحوه فعالیتهاش بود. شده بودم موی دماغش.سوال پیچش می کردم و تا جواب کنجکاویهامو ازش نمی گرفتم وِل کنش نبودم.رسید به خرداد 76 و دولت عوض شد.عموش دیگه نماینده مجلس نبود و روابط ما هم تا حدودی بهتر شده بود.دور، دورِ ما بود و اون دیگه حرفی برای گفتن نداشت.تا دوره پیش دانشگاهی با هم تو یه مدرسه بودیم و با اینکه رشته تحصیلیمون با هم فرق داشت،و لی هنوز هم با هم ارتباط داشتیم.
دنیا چرخید و چرخید و سالها گذشت.امروز همون عمویی که زمانی من و مریم کلی به خاطرش با هم بحث می کردیم و کل کل داشتیم ،در یک قدمی وزارت قرار گرفته!
من و مریم اما 6 سالِ که دیگه هیچ خبری از حال هم نداریم!
دیشب که تو خبرها شنیدم عموت امروز برای گرفتن رای اعتماد می ره مجلس یاد اون روزها افتادم.نوجوون بودیم و حسابی کله هامون داغ بود!هیچ کدوممون کوتاه نمی یومدیم!از اون روزها، سالها گذشته و فقط خاطره ای ازشون باقی مونده! امروز نوبت من که بهت تبریک بگم!
****************
کتاب خاطره دلبرکان غمگین من، نوشته گابریل گارسیا مارکز رو انتشارات نیلوفر روانه بازار کرده،پرفروش ترین کتاب هفته پیش بوده، ضمن

شاه بلوط!

برای آدمی که روز و شب در خاطرات گذشته دست و پا می زنه !آینده معنایی نداره و حال تنها مرحمی است، برای مرور گذشته ها !
بیچاره پینوکیو!اسمش بد درفته !
باز خدا دعای پدر ژپتو رو براورده کرد!
پری مهربون کجایی!؟
لعنت به همه کبکها!
لعنت به همه صداهایی که خودشون نیستند!
یه شاه بلوط میفهمه که اینجا چه خبره!
*********************
پیشنهاد می کنم فیلم Little Children رو ببینید.ماجرا از اونجا شروع میشه که سارا
(کیت وینسلت)
به همراه دختر کوچولوش لوسی ،به پارک رفته و در اونجا با مردی به نام برد (پاتریک ویلسون)که همراه پسرش آرون به پارک اومده آشنا میشه و ...
همه ما تو زندگی اشتباه می کنیم ،همه ما عیب و نقصهایی داریم آشکار و پنهان،پس چرا فقط به دنبال بزرگ کردن عیب و نقص دیگرانیم!؟
شاید اینجوری می خوایم خودمون رو هم گول بزنیم!
****************************
چلچراغ رو دیگه گذاشتم کنار! البته بعضی وقتها طبق یه عادت قدیمی می خرم ولی خب...
تو سایت بزرگمهر مطلبی خوندم از امیر مهدی ژوله (کودک فهیم).بخونیدش!

فردی و دوستان!

کارتون مورچه سیاه رو یادتون هست؟فردی !با اون دستمال گردن و کفشهای کتونی
قرمز رنگش!کفشدوزکِ مغرور و خودخواه! اون کنه!کنه ی اعصاب خردکن ِ سیریش و لجباز که همیشه در توهم به سر می برد!
*************
منزوی کردن یعنی چه؟
********************
دوست داشتید فیلمkill Bill به کارگردانی کوئنتین تارانتینو رو ببینید.قسمت اول در سال ۲۰۰۳ و قسمت دوم در سال ۲۰۰۴ ساخته شده است.
کیدو بعد از 4 سال که در کما بوده! به طور اتفاقی و بر اثر نیش یه پشه به هوش می یاد و تصمیم می گیره که انتقامش رو از کسانی که این بلا رو به سرش آوردن بگیره!
اون زن لایق انتقامش ِ!

مسافر!سفر سلامت

امروز اولین گروه از زائران ایرانی رهسپار مدینه میشن.روز دوشنبه هم نوبت اعزام کاروان مامان و بابا است.خداحافظی سخته و سخت تر از اون، یک ماه انتظار ِ !
دعا کنید همه مسافرها سالم به مقصد برسن !خدایا !همه ما چشم انتظار برگشتن عزیزانمون هستیم!خودت هواشون رو داشته باش!

یاد باد آن روزگاران یاد باد!

خاطرات سال 76 از 2 خرداد برام شروع شد.البته قبلش هم که تب و تاب انتخابات و هیجانات ناشی از اون حسابی فضای اون سال کشور رو ،گرم کرده بود!پیروزی آقای خاتمی در انتخابات نقطه جوش آن روزهای گرم بود.2 خرداد 76 برای اینکه نتونستم رای بدم عزا گرفتم!3 خرداد 76 به نوبت کشیک می دادیم تا دوستم که خونه اش رو به روی مدرسه راهنمایی امون بود بره و آخرین نتایج انتخابات رو بپرسه!تا مهر که برم دبیرستان همه اش سرم گرم حرف و حدیثهای بعد از انتخابات و معرفی کابینه و از این حرفها بودم! چقدر روزی که دکتر مهاجرانی برای گرفتن رای اعتماد رفت مجلس، حرص خوردم!نمایندگان مخالف که اکثریت مجلس رو هم تشکیل می دادند، گیر داده بودن به تساهل و تسامح!اون موقع رادیو فرهنگ جلسه رای اعتماد مجلس، به هیئت دولت رو مستقیم پخش می کرد.عجب روزهایی بود!بعدش امتحان ورودی دبیرستان قبول شدم و رفتیم مدرسه فرهنگیان.اوضاع بر وفق مراد بود ،مثل سه سال راهنمایی باز کلاس ما شده بود گاو پیشونی سفید!ناظم تا پاشو می ذاشت طبقه بالا مستقیم میومد تو کلاس ما!گذشت و گذشت تا رسید به 8 آذر !اینو که دیگه همتون خبر دارید چه روزی بود!آخر بازی بس که داد زده بودیم! صدامون شده بود عین صدای بچه خروس!فوتبال رو تو مدرسه با بروبچز نگاه کردیم!دقیقن امروز ده سال از اون روز می گذره!ده سال ! ده ، ده ،ده !ده سال خودش یه عمر ها !کجا بودم و به کجا رسیدم!؟هر کدوم از اون بچه هایی که اون روز ظهر تو سالن مدرسه با هم گریه کردیم!داد زدیم!خندیدیم و پریدیم هوا حالا یه جایی مشغول گذران زندگی هستند!شاهکار تحصیلیم هم تو سال 76 رقم خورد!ریاضیم ضعیف بود ،در حد 14 یا 15 .از اون درسهایی بود که وقتی می خواستم بخونم باید به زمین و زمان گیر می دادم و چند تایی بد و بیراه نثار روح کسی می کردم که این راه حلها و مسائل رو کشف کرده!!ترم اول دبیرستان در کمال ناباوری (که هنوز هم در کفش هستم!)نمره ریاضیم شد ۲۵/۱۰!!!(نمره های سر کلاسیم متنوع بود، از منفی و صفر گرفته تا الی ماشاالله ولی تو کارنامه این نمره ۲۵ /۱۰ واقعن در حد یه شاهکار بود!)حالا ما تو ریاضی کمیتمون لنگ میزد! ولی خدایی نه تا این حد!فکر می کنم سوال جا انداخته بودم، مگر نه این نمره ...چی بگم والله!حالا بعد از این شوک باید به بابام چطور می گفتم؟گذاشتم ماشین رو بیار تو خونه و آخرین لحظه خبر رو بهش دادم! بنده خدا به قدری شوکه شد! که ماشین رو زد به لبه ی سنگی باغچه و سنگهای دور باغچه شکستن!اگر می خواستم تو مسیر بهش بگم که می شد مصیبت عظمی !معلوم نبود چند تایی رو لت و پار کنه!در اون زمان این بهترین راه حل ممکن بود که به مغز فندقیم رسید!تمام تلاشم این بود که عکس العملهای ناشی از این شوک رو به حداقل برسونم.در ادامه همین شاهکار و افت تحصیلی (باور کنید بقیه درسها رو مجبور شدم خر بزن تا جبران این نمره لعنتی رو بکنم) مشاور مدرسه به نتایجی رسیده بود بس شگفت آور!بهم گفت : "مشکل خانوادگی داری؟!آخه هر وقت هم که جلسه داریم بابات می یاد!و با این افت شدید که تو داشتی، حدس میزنم که مامان بابات دارن از هم جدا میشن یا قبلا طلاق گرفتن!!!و تو تحت تاثیر این اتفاق هنوز نتونستی خودت رو جمع و جور کنی!هر چی هست به من بگو عزیزم!خجالت نکش!"حالا خر بیار ،باقالی ببر!دیگه شده بودم سوژه برای بچه ها !!!مگه ول کن بودن.هنوزم یادشون و وقتی سر صحبت باز میشه کلی می خندیم!آره دیگه ده سال گذشته !ده سال زمان کمی نیست !ده سال یه عمر ِ!
**************************************
*ایها الناس بذارید زندگیمو بکنم!خفه شدم از این همه لطف و محبت !(خطابم این اقوام و خویشان هستند که دیگه کچلم کردن)اگر اوضاع بهمین منوال پیش بره ،سرطان اعصابم عود می کنه و به دیار باقی می شتابم اما نه با روحی آرام !
**دریغ از یه قطره بارون!هوا بس ناجوانمردانه سرد است ،آه!پات رو که بذاری تو حیاط باید بندری بری!

ما همه خوبیم!

خودت که بهتر از ظرفیت ما ،سقف خانه ما،جوقهای آب شهر ما،شیب خیابانهای این شهر و وضع رودخانه خشک و کنارگذرها و ... خبر داری !پس لطفا" یه کم فتیله رو بکش پایین!ما اینیم دیگه!بنده ناشکر،شرمندتیم!تا دیروز ناله و فغان از بی بارونی و امروز درخواست بارون نم نم*!
زمستان با خبرهای خوشی شروع شده!خبر آزادی 3 نفر از دانشجویان در بند!امید که گفته ها و شنیده ها به مرحله عمل برسه!
چقدر تا حالا برای خودتون زندگی کردید،برای دل خودِ خودتون!؟نه برای خوشایند احوالات دیگرون!لبخند ژکوند،تعارفهای الکی،تعریف و تمجیدهای مزخرف ، حرفهای صد من یه غاز و ...
بازیهای فوتبال این هفته رو از دست ندید،
بارسلونا - رئال مادرید و اینتر - میلان.
آخه یکی نیست بگه شما که به فیلمهای ایرانی رحم نمی کنید!** حالا چه مرضیِ که این همه اصرار بر پخش فیلمهای خارجی دارید!
***************************************
*از دیشب تا الان، بارون دم اسبی زده!
**فیلم گیلانه،هامون و گاو رو هم تلویزیون با سانسور پخش کرد!به خودشون هم شک دارن

دریابید مرا!

این روزها هم کزتم،کزت جوان!هم حنا دختری در مزرعه و هم فلورانس ناینتینگل!البته از لحاظ نوع فعالیتها،وظایف و مسئولیتها.از یه طرف مهمانها مثل رگبارهای پراکنده بهاری نازل میشن ،جوری که حساب همه چیز از دستمون در میره ،از طرف دیگه مامان شدیدا سرفه می کنه،بابا صداش گرفته و آبجی هم شدیدا سرما خورده!باید غذای گرم براشون درست کنم و هی به بابا سفارش کنم کمتر صحبت کنه(آخه هر کسی هم میاد، میخواد از همه چیز سفر بدونه،بنده خدا بابام هم مجبور دوباره از اول توضیح بده) ،آبجی رو ببرم دکتر و بعد هم مواظب باشم داروهاشو به موقع بخوره و آمپولهاشو به موقع بزن و الخ.خلاصه یه هفته است کار من شده این.شیرازیها به این و ضع و اوضاع می گن اوضاع اَل!
از همه پیامهای خصوصی و عمومیتون متشکرم.شرمنده که تا چند روز دیگه هم وقت نمی کنم به وبلاگهاتون سر بزنم یا جواب کامنتهاتون رو بدم.گفتم لااقل شرایطمو اینجا توضیح بدم که بعد، پایِ بی معرفتی و این حرفها نذارید.خوشحالم از داشتن دوستان با صفایی چون شما.
این روزها ،مرگ به خاطرات کودکی و نوجوانیم حمله ور شده! آنها را گلچین می کند!خودشان را،صداهایشان را،طراوت و شادابیشان را!و من هنوز حیران و سرگردان، مرگشان را باور ندارم!رفتنشان ،پروازشان و نبود جسمانیشان را!
رویاها
رویاهایم اگر نبود
مرا هم بال و پر نبود
مرا برمی دارند و با خود می برند
به هر کجا که می خواهند
گاهی به قصر قصه های تو در تو
گاهی به دشت پر آهو
رویاها
دارایی های ما هستند.
عمران صلاحی- تهران-دی 84

هی بیلی!زمستون کی میاد؟

بر اثر سرما و یخ بندان شدید 40 نفر در منتها الیه شرق کشور بنگولستان جان سپردند!
اعتراضات گسترده مردم ناپل به عدم جمع آوری زباله از سطح شهر!
تعویق دوباره انتخابات ریاست جمهوری در لبنان!
خنثی سازی عملیات ترور اسماعیل هنیه نخست وزیر مردمی فلسطین!
اعتراف دونده زن آمریکایی و قهرمان المپیک، مبنی بر استفاده از مواد نیروزای غیر مجاز!
توجه کنید:
جمعه تا ظهر شیراز برف بارید.بعضی جاها بیشتر و بعضی جاها کمتر.ولی هر چی بود تا شب کم کم برفها آب شدن.سازمان هواشناسی اعلام کرده بود بارشها ادامه داره.مسئولین دلسوز و محترم هم بلافاصله آخر شب (جمعه) اعلام کردند،فردا همه مقاطع تحصیلی در دو شیفت صبح و بعد از ظهر تعطیلِ! ،همچنین امتحانات دانشگاه علوم پزشکی و مهندسی و سایر دانشگاهها در روز شنبه لغو !باورتون نمیشه روز شنبه هوای شیراز کاملن آفتابی ،آسمونش آبی و دمای هوا هم نسبت به روزهای گذشته بالاتر هم رفته بود!دریغ از یه تکه برف که تو خیابونها مونده باشه!کل مسئولان لالمونی گرفته بودند!مدیریت ،درایت ،دور اندیشی و کفایت رو حا ل کنید!حتی یه اشاره کوچک هم تو رسانه ملی به این موضوع نشد!ا خسارتهای ناشی از این ناهماهنگی ها و تصمیم گیریهای غلط،این تعطیلات بی موقع و ناگهانی اونهم در فصلی که سرما و بارش جز لاینفکش هست رو باید به حساب کی نوشت؟
سال دوم دانشگاه ،دمای هوا شده بود -20 .یه اتاق گل و گشاد بود و یه بخاری!بخاری قراضه ای که فقط چند سانتیمتری از محیط اطراف خودش رو گرم می کرد.تختهای دو طبقه ما کجا و اون بخاری کجا(از لحاظ فاصله)شبها با تجهیزات کامل از جمله شال،کلاه،دستکش،جوراب ،لباس گرم می رفتیم تو رختخواب!جای منو دوستم هم از بقیه ،هواش قطبی تر بود.جای ما کنار پنجره بود!پنجره دو جداره کیلو چنده؟کلاسهامون رو می رفتیم ،امتاحاناتمون رو هم میدادیم!کسی اعتراضی هم نمی کرد ،یعنی کسی گوش نمی کرد که بخواهیم اعتراضی هم داشته باشیم.می سوختیم و می ساختیم!
می خواهم بگم ،صدای اون هموطنی که در خلخال و سنندج و اردبیل و ... به گوش کی میرسه؟!گاز که بره یعنی آب گرمی هم نیست،شعله ای هم برای پختن غذا نیست،تنوری هم برای پختن نان نیست و همینجور مشکلات و گرفتاریهایی که زنجیر وار بهم گره خوردن!تازه اینجور که دیشب شنیدم انگار از اول دیماه گاز اون مناطق قطع شده و مسئولین هم قول مساعدت داده بودن ولی عملن هیچ کار اساسی صورت نگرفته بود !جوری که دیشب یکی از مسئولان شرکت گاز اردبیل که معلوم بود حسابی دل پری داشت گلایه می کرد و ...جواب شنید ترکمنستانی ها بداخلاقی کردند و ما داریم تمام تلاشمون رو می کنیم و ...حرفهای تکراری و تکراری و ...
علاج واقعه رو باید قبل از وقوع کرد.این مسئله ای نیست که بشه در کوتاه مدت و با یه سری کارهای ضربتی انجامش داد.هر چند یه سری از این کارهای ضربتی بتونه در کوتاه مدت جواب بده ولی سال بعد و سالهای بعدتر رو چی ؟باید حتما دست روی دست گذاشت تا وضعیت کشور به مراحل بحرانی برسه تا بعد بگید که میشه این کار رو هم کرد و یا میشه ...از اتفاقات گذشته هم که تجربه ای بحمدالله کسب نمیشه!همه باید خودشون یه سری تجربیات شخصی در زمینه ها ی مختلف به دست بیارن!

بچگی هایم کو؟؟؟

خیلی ها تو بچگی بزرگ میشن!و این فاجعه، سالها بعد عمق خودش رو نشون می ده!
یعنی فقط نیاز که می تونه این بچه های 8 یا 9 ساله رو ساعت 12 شب، تو این سرمای مردافکن، پشت چراغ قرمز!در حالی که همه پنجره های ماشینها رو دادن بالا و تو لباسهای گرمشون فرو رفتن، وادار به کار کنه؟
************************************۸
انقدر ساده و صمیمی می نویسه، که هر کسی رو ناخودآگاه با بچه های اون کلاس همراه می کنه!
نفسهایت گرم،آقا معلم.

آنها،روزیشان پشت چراغ قرمزها تقسیم میشود!

چند روزی است که پشت چراغ قرمزم!چراغ راهنما هر 90 ثانیه یکبار سبز میشه ولی من هنوز پشت چراغ قرمزم!سرم رو تکیه دادم به شیشه سمت چپ ماشین و دارم به اونها نگاه می کنم!اونا کی ان؟یه دقیقه صبر کنید،توضیح می دم.تا حالا متوجه این شدید که وقتی یه پرنده رو می ذارید تو قفس هی خودش رو به این ورو اونور می کوبه؟بالاخره طول میکشه تا به قفس عادت کنه!ولی از سر ناچاری عادت می کنه !حالا دارم نمایش انسانیشو می بینم!چراغ قرمز شده و اونها انگار در تلاش برای سبقت گرفتن از ثانیه ها هستند ! بین ماشینها ویراژ می رن و خودشون رو به شیشه هایی می کوبن که از شدت سرما تا آخر بالا کشیده شدن !این یکی نشد ،اون یکی!شیشه این وری نشد ،اونوری و هی ... آدمهای توی ماشینها ولی آرام و بی حرکت نشستند،یخ زدند انگار! تنها نگاه ِ سردِ آدم یخی ها ، بدرقه کننده ی پسرانِ دستفروشِ!ثانیه ها شتاب می گیرن ولی ...ولی... هیچ عجله ای برای پایین کشیدن شیشه ماشینها نیست!سرما بر همه چیز غلبه کرده !به نقطه انجماد رسیده ایم!یه مشت مجسمه های یخی هستیم در میان آهنهای رنگارنگ!اما این بچه ها انگار ...
درسته که الان جسما جلو بخاری ولو شدم و دور و برمو پر از دفتر و کتاب کردم ولی هنوز پشت همون چراغ قرمزم،ثانیه ها خفتم رو چسبیدن و اجازه عبور نمی دن!هنوز پشت چراغ قرمزم!
سالهاست که عادت کردم وشاید هم عادت می کنم به شنیدن صدای بچه هایی که تو خیابون دنبال سرم راه می افتن و هی مانتوم رو می کشن و می گن 3 تا آدامس صد تومن،چند قدم پشت سرم میان و بعد می گن نه حالا برا شما 4 تا صد تومن ،چند قدمی دوباره همراهم میشن و اینبار می گن خیرشو ببینی 5 تا صدتومن،اِه !بخر دیگه!!! حالا شاید برای چشمام عادت شده باشه که بچه های 3 یا 4 ساله رو ببینم که هی جلوم سبز میشن و می گن یه دعا بخر،تو رو خدا ،یکی بخر دیگه!یا اون بچه هایی که مترصد قرمز شدن چراغ راهنما هستند و اونوقت با چنان سرعتی بین ماشینها حرکت می کنن و فریاد می زنن که انگار حتی می خوان از ثانیه ها هم سبقت بگیرن !همه اینا رو می دونم،همه اینا رو دیدم و حتی بدتر از همه اینها!به ردیف و منظم روی یه تکه کارتن نشسته بودن،یه آن که دقت کردم،باور نکردنی بود.یه وقت یه چیز تو کتابها می خونی یا یه چیزی میشنوی میگی حرفِ بابا،مگه امکان داره،ولی حالا با دوتا چشم خودم داشتم می دیدم .انقدر دردناک و تلخ که هیچ وقت اون صحنه ها رو نمی تونم فراموش کنم!صداشون تو گوشم!خدایا ،من حتی از نزدیک شدن بهشون می ترسیدم،چشمم رو می بستم یا روم رو به یه طرف دیگه می کردم ولی صداهاشون ،صدا نبود فریاد بود ،فریاد نه، نعره ... نعره ... مجبور بودم روزی حداقل سه بار از اون محل رد شم( امیدوارم هیچ وقت تجربه دیدن اون بچه ها رو نداشته باشید.)
ساعت 12 شبِ،لباس گرم پوشیدیم،تو ماشینم که بخاری روشن ِ،پنجره ها هم که بسته است!به ما چه که بیرون هوا چقدر سرد ِ!ما که جامون حسابی گرمِِ!مجبوریم چند ثانیه ای پشت چراغ قرمز توقف کنیم.چشمهام مشغول چیدن آلبالو و گیلاس هستند ولی انگار فصلش نیست! نهایتا" 13 یا 14 ساله باشن ،تو این سرمایِ کولی کش، نه شالی ،نه کلاهی ،نه لباس گرم مناسبی، همین جور بین این ماشینها دارن بالا و پایین می پرن !و با دست به شیشه ها می کوبن !منم من، نه از رو مم ،نه از زنگم ،همان بیرنگِ بیرنگم بیا بگشای در،بگشای دلتنگم ولی هوا دلگیر،درها بسته،سرها در گریبان،دستها پنهان،نفسها ابر* است اینجا! سی دی ! سی دی!
چراغ سبز میشه و آدم یخی ها دوباره تکون می خورن!من هنوز پشت اون چراغ قرمزم!!!
دلم می خواد انقدر آبنبات و شکلات تو جیبهام باشه تا وقتی یکی از این هزاران بچه(؟) با امید به طرفم می یان حداقل دست خالی برنگردن!لااقل برای یه لحظه چیزی به جز تلخی و سختی این روزگار رو تو دهنشون مز مزه کنند!آخه من که نمی تونم همه دعا ها و آدامسها و سی دی ها و ... رو بخرم.
***********************************
*با پوزش از م.امید عزیز که بسیار دوستش میدارم.
**تو این وضع و اوضاع نا بسامان (از هر لحاظ که فکر کنید)شپشهایی نیز از چندین جبهه حمله ور شدند!چنان کنه وار چسبیده اند به ما که نگو ونپرس!متاسفانه خیلی هم لجباز و کله شق هستند و به هیچ صراطی مستقیم نمیشن!لااقل اگه یه یک ماهی صبر می کردن بعدش می تونستم یه فکر اساسی در موردشون بکن ولی شپش دیگه!!!وقتی افتاد به جونت تا ضربه ات نکنه ول کن نیست!
***هر روز به تعداد دارو دسته داروغه ها اضافه میشه!ولی انگار رابین و دوستاش در اعماق جنگل(؟)به خواب زمستونی فرو رفتند!این دور و برا یه پطروس یا پطروسه پیدا میشه بره صداشون کنه،قرار شده شیپور چی هم شیپرشو قرض بده!!!
دوست دارم سیمرغ روی شونه های گلشیفته بشینه.

این زمستان، بوی مرگ میدهد!

خبر کوتاه بود. اصلا" خبر مرگ همیشه کوتاهِ. فلانی مرد. تمام حادثه در دو کلمه خلاصه می‌شه.چند بار خبر رو با خودت تکرار می‌کنی.تکرار، تکرار،تکرار و...مجبوری که باور کنی! باورش سخته ولی مرگ کار خودش رو کرده!
خدایاااااااااااااااااااااااااااا
!آترین کوچولو هنوز یه سالش نشده بود!!!
آترین و بابابزرگش همون لحظات اول فوت کردند، بابا و عموش دست و پاشون شکسته و ...
فامیل در شوک کامل به سر می‌بره!
خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!

اسفند

آن سال‌ها،اسفند که می‌آمد...

فصلی دیگر

25 سال زندگی یا چیزی شبیه آن.

یه حس خوب

بعضی شعرها و نوشته‌ها هستند که هیچ‌وقت کهنه نمی‌شن. سادگی و صمیمیت در اونها موج می‌زنه.اصلا مگه می‌شه به همین راحتی فراموششون کرد؟!خوندن چند بارشون هم، لذت‌بخشِ. اکثر شعرهای حمید مصدق،اخوان ثالث،فریدون مشیری،شعر آرش کمانگیر سیاوش کسرایی ،شعر مرگ قو مهدی حمیدی و .... .

رها شدگان

.فهرستی نیمه صادقانه از کتابهایی که هرگز به صفحه‌ی آخر نرسیدند.
1- اورلاندو: تقصیر خود ویرجینیا وولف بود، چندین بار سعی کردم ولی زهی خیال باطل!
2- سالار مگس‌ها: به خاطر ترجمه‌ی مقابله‌ای خریدمش و تصمیم داشتم بعدا" بخونمش، به کل فراموشش کردم.
3- خوشه‌های خشم: رفیق نیمه‌راه شدم، جاد! منو ببخش.
4- سکوت بره‌ها و غرور و تعصب: به خاطر دیدن فیلمهایشان نصف و نیمه رها شدند.
5- درخت انجیر معابد: از چند صفحه فراتر نرفت. (صرفا" بر اثر یه جوگیریِ آنی خریدمش)
6- جزیره سرگردانی: همین‌جوری!
7- یه تعداد از کتاب‌های دوره دانشجویی: معنی نمی‌ده که همه کتاب‌ها رو تا آخر خوند! بعضی وقت‌ها این اعتماد به نفس کاذب لازمه.
یه سری از کتاب‌ها مدت‌هاست که تو لیست انتظار هستند. کلا" کتاب خوندن حس و حال خاصی می‌خواد، که حالا یه مدتیِ رفته قهر! من چی کار کنم؟
برای نوشتن این پست خیلی تنبلی کردم. برای یه آدمی مثل من که زندگیش پر از نیمه کاره‌هاست ... بی خیال.
مسعود ببخش که دیر نوشتم.

جاودانه‌های من

ترجیح می‌دهم آدم‌هایی رو که دوست دارم، از یه گوشه فقط نگاه کنم. ولی الان باید بگم که چند نفری هستند که واقعا دوست دارم با تمام وجود بغلشون کنم.
1- محمد بهمن‌بیگی: اگر کتاب‌های بخارای من ایل من و اگر قره قاج نبود را خوانده باشید، و اگر رگ و ریشه‌ای در ایل بزرگ قشقایی داشته باشید، بزرگ معلم ایل را می‌شناسید.
2- فاطمه معتمدآریا: ننه گیلانه.
3- مهدی اخوان ثالث: شعرهای جاودانه‌اش.
4- فریدون مشیری: سادگی و صداقت جاری در شعرهایش و صدای گرم و دوست‌داشتنی‌اش.
5- امیر کبیر: خدمات بزرگ و ارزشمندش و شخصیت بی‌نظیر خودش.
6- دکتر محمد مصدق: تو بودی اوستاد مردی و رادی تو درس رادمردی را به مردان یاد می‌دادی*
تشکر ویژه از:
سید محمد خاتمی، نیک‌آهنگ کوثر و ابراهیم نبوی: به خاطر همه‌ی سرخوشی‌های نوجوانی‌ام.
*بخشی از شعر بزرگداشتِ حمید مصدق.دیروز چهل و یکمین سالگرد درگذشت بزرگ‌مرد تاریخ ایران بود.
**آخرین بازی بود.

به مورچه نگاه کن!

موجوداتی سخت‌کوش و پرتلاش اما حریص و سیری‌ناپذیر!

توقف ممنوع!

این روزها زدن به کوچه‌ی علی چپ هم، افاقه نمی‌کند!

باز کن پنجره‌ها را و بهاران را باور کن*

خوبی زمان اینه که می‌گذره و شاید درست در لحظه‌ای که انتظارش رو نداریم متوقف می‌شه.
عمر گران می‌گذرد خواهی نه خواهی     سعی بر آن کن نرود رو به تباهی
حرف خاصی برای گفتن نیست. جز همان دعای همیشگی:
 حَوِل حالِنا الی اَحسنِ الحال.
امیدوارم در سال نو از میزان کپک‌زدگی‌ای که ذهن و دل عده‌ای فلک‌زده را فرا گرفته، کاسته بشود و مردم بتوانند راحت‌تر نفس بکشند.
                                                  وصف بهار
علم  دولت  نوروز به  صحرا   برخاست     زحمت  لشکر سرما ز سَرِ ما   برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری     که به غواصی ابر از دل   دریا   برخاست
تا  رباید  کله  قاقم برف  از  سر   کوه       یزک تابش  خورشید به  یغما   برخاست
طبق  باغ  پر از نقل و  ریاحین  کردند       شکر آنرا که زمین از تب سرما برخاست
                                                  سعدی
*فریدون مشیری

مرزهای خود ساخته!؟

مرزها چی هستند؟ مجموعه‌ای از قراردادها و توافق‌های انسانی!؟ منظورم مرزهای جغرافیایی نیست. وقتی می‌گن مرز بین انسانیت و حیوانیت، این مرز چیه؟ چه کسانی این مرز رو مشخص می‌کنند؟ اگر همه چیز در این دنیا نسبی باشه، پس با توجه به زمان و مکان باید این مرز تغییر کنه!؟ اصلن مرزی وجود داره یا این تعاریف از مرزها و حد و حدود، فقط زاییده ذهن ما انسانهاست؟

منو تهدید می‌کنی!؟

در پاییز و زمستان گذشته با اون سرمای مردافکن و کولی‌کش، سرما نخوردم و فقط داشتم فلورانس ناینتینگل وار از بقیه مراقبت می‌کردم! چون اعتقاد داشتم که بادمجان بم آفت ندارد.
حالا که بهار شده و فصل گل و بلبل و عطر گلها همه‌جا پراکنده است، و مسافران نوروزی شهر رو تسخیر کردن و به گفته‌ی شاهدان ملت همیشه در صحنه از سر و کول هم بالا می‌رن، عطسه‌های پی در پی، آب‌ریزش بینی و چشم دمار از روزگار ما درآورده. انگار یه تریلی 18 چرخ از روم رد شده ولی به طور معجزه‌آسا نجات پیدا کردم، و حالا در تمام بدنم احساس کوفتگی شدید می‌کنم و بی‌حال و بی‌رمق در رختخواب افتادم. در این حال و اوضاع این سردرد سگی هم ول کن ما نیست. خلاصه اینکه حالُم خرابُ و درهمِ.
امروز هم هوا کاملن ابری است ولی فکر نمی‌کنم از بارندگی خبری باشه.
کاش این تعطیلات کسالت‌آورِ، خسته‌کننده‌یِ، تکراری و مزخرف زودتر تموم شه!
این پست فقط جهت اطلاع‌رسانی بود.

لبیک یا پلنگ!

دعوت پلنگ صورتی را اجابت می‌کنم و می‌پرم وسط با شعری از سعدی.
ما بروی دوستان از بوستان آسوده‌ایم گر بهار آید و گر باد خزان آسوده‌ایم
سرو بالایی که مقصودست اگر حاصل شود سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم
هرچه در دنیاو عقبی راحت و آسایشست گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم
برق نوروزی گر آتش می‌زند در شاخسار ور گل‌افشان می‌کند در بوستان آسوده‌ایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست دیگری را ده که ما با دل‌ستان آسوده‌ایم
گرسیاست می‌کند سلطان وقاضی حاکمند ور ملامت می‌کند پیر و جوان آسوده‌ایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب یا به قعر اندر برد ما بر کران آسوده‌ایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم
سعدیا سرمایه‌داران از خطر ترسند و ما گر برآید بانگ دزد از کاروان آسوده‌ایم
کلمات کلیدی من: بوستان، باد خزان، صحرا، دنیا، رنج، آسایش.
*ما در خانه اتراق کرده‌ایم. ولی ای خدا! این طبیعت بیچاره و صبور رو خودت از شر این موجودات دوپایِ ویرانگر و نابودکننده محفوظ بدار.
**کسی رو به بازی دعوت نکردم، گفتم شاید اسم کسی رو ببرم ولی دوست نداشته باشه شرکت کنه و فقط به خاطر رودربایستی و از اینجور حرفها بنویسه.پس بهتر هر کسی دوست داشت،خودش بنویسه.
***شاید شما هم تجربه کرده باشید، رفته باشید فلان وبلاگ رو بخونید و در کمال تعجب ببینید اون وبلاگ دیگه وجود خارجی نداره. من که حالم بد می‌شه(لابد چون بی‌ظرفیتم و این دنیای مجازی رو زیاد جدی گرفتم.)حالا یا خود نویسنده در اقدامی انتحاری منفجرش کرده یا .... دیشب که دیدم دوباره تو وبلاگ یکی از بچه‌ها نوشته این وبلاگ تعطیل شد، خیلی حالم گرفت.

دنیای وارونه

اگر قرار بود همه‌ی دعاها، نفرین‌ها و آرزوهای بشر اجابت بشه، اکنون سالها از انقراض نسل بشر می‌گذشت.
این‌روزها در نقش اولولک( اُلُلَکِ) سَر ِلَته* مشغول به خدمت هستم!
هواشناسی شیراز، پیش بینی بارندگی کرده البته از اواخر امروز.صبح یه چند تکه ابر تو آسمون رصد شد، ولی حالا قدرت خدا یه آفتاب** جِنگی شده که نگو!
* اولولک: مترسک. لَته: مزرعه صیفی‌جات. در کل منظور از اصطلاح اولولک(اُلُلَکِ) سر لِته آدم بیکار، علاف و بی‌خاصیت است. مثل مترسکهایی که در مزارع می‌ذارن تا پرندگان به محصولات آسیب نرسونن ولی می‌بینید پرندگان سرخوش و دسته جمعی می‌شینن رو سرو کول جناب مترسک و آواز می‌خونند!
**آفتاب جِنگ: آفتاب گرم و سوزان.

The Monster

احمدی‌نژاد فتنه‌ی مسلم ِ.

رگبارهای پراکنده‌ی بهاری!

تا اطلاع بعدی باید زندگیم لَنگِ یه مصاحبه لعنتی باشه که دَمِرو[damero ]* تاریخش داره عوض می‌شه و این استرس و انتظار داره منو خفه می‌کنه!
هی درس بخون، هی شبهای امتحان از شدت استرس، کابوس ببین. هی جون بکن این فرمولهای مزخرف ریاضی و فیزیک رو بچپون تو مخت، هی بخون در دوران پرکامبرین و مزوزوئیک چه اتفاقی افتاده، یکی بزن تو سر خودت یکی بزن تو سر کتاب عربی آخرشم صرف و نحو رو نفهم چیه، هی و هی و هی و ...
آخرشم برس به این که، من زنده‌ام که چه غلطی بکنم؟
به کجا رسیده کار این سرخابی‌های پایتخت!؟ ای لعنت بر این فوتبال ایرانی!
هر چند بارسلونا و میلان هم از اون طرف، بر گند احوالی این روزها اضافه می‌کنند!
یعنی سرانجام این ازدواج‌های تحمیلی چی می‌شه؟
حد و مرزی هم برای حماقت‌های بشر می‌شه متصور شد؟
دمت گرم ناصر خسرو که گفتی: از ماست که برماست.
امان از این صدای مریض و دوست‌داشتنی محسن چاوشی!
*مدام و پی در پی.

خبر فوری!

دیشب حوالی ساعت ۲۱:۳۰ دوست مامانم زنگ زد و گفت اطراف خونه‌ی ما به شدت لرزیده و صدای انفجار یا چیزی تو همون مایه‌ها شنیدن! می خواست بدونه ما هم متوجه شدیم یا نه؟ اینجا که خبری نبود.
شب ساعت 23 آبجی کوچیکه منو از خواب بیدار کرده با ترس و لرز می‌گه الهام بمب(؟) گذاشتن تو حسینه‌ی انجوی‌نژاد اینها!!! من هی می‌گفتم کی، چرا، برای چی و مسلسل‌وار سوالم رو تکرار می‌کردم. وای یه آن یادم اومد خونه‌ی داداشم همونجاست! 20 دقیقه‌ی زجرآور و کشنده هر چی زنگ می‌زدیم به خونه جواب نمی دادند، موبایل هم که یا می‌گفت در دسترس نیست یا خط اشغال بود. وای خدا! دیدی تو این لحظات هزار فکر و خیال بد می‌آد سراغ آدم. داشتم می‌مردم از دست این فکر و خیالهایی که مدام رژه می‌رفتن. تا آخر گوشی رو برداشتن، صداشون رو که شنیدم .... واقعا خیلی دقایق کشنده‌ای بود.
یه گروه فرهنگی مذهبی بزرگ تو شیراز هست به نام رهپویان وصال. البته از شهرستانهای شیراز هم عضوش هستند. اکثر اعضاش جوون و نوجوون هستند. به قولی رهبرشون هم آقای انجوی‌نزاد و جلسات هفتگی‌شون روزهای شنبه در حسینه برگزار می‌شه و از سراسر استان اعضا حاضر می‌شن و شنیده‌ها حاکی‌ست دیروز بعد از نماز مغرب و عشا بمبی در قسمت مردانه‌ی حسینیه منفجر شده. تلویزیون ایران در این مورد هم خفه خون گرفته و فقط دیشب فرماندار شیراز در یه مصاحبه با شبکه استانی‌ می‌گفت نگران نباشید و به محل وقوع حادثه هجوم نیارید و دادن اطلاعات رو به بعد موکول می‌کرد. شبکه CNN مدام خبر این حادثه رو زیر نویس می‌کرد و از کشته شدن 8 نفر و زخمی شدن 70 نفر می‌گفت ولی مطمئنن تلفات خیلی بیشتر. چون روزهای شنبه جلسه‌ی اصلیشون و خیلی شلوغ می‌شه!
شوکه بزرگی وارد شده به همه‌ی مردم! خدا به فریاد خانواده‌هاشون برسه!
نمی‌دونم دیگه چی بگم؟ شب خیلی خیلی بدی بود. اینا رو نوشتم محض اطلاع.

I build castels in the air

وقتی داشتم داستان "تقدیم به ازمه با عشق و نکبت" رو می‌خوندم با خودم گفتم کاش یکی هم پیدا می‌شد اینجوری ما رو تحویل می‌گرفت. همه‌ی اینا رو تو دلم گفته بودم. 2، 3 هفته بعد:
برای الهام.م که خرگوش‌ها خوابش را می‌بینند
...................
................
..................................................................
دفترچه نقاشی‌ات را بردار و دوباره بکش
سبز پرچم را خاطره سرسبزی سرزمینی که خاکستر شد
سفیدی‌اش سفیدی موی دختران دم‌بخت
سرخیش را
خون دلی که هر روز می‌خوریم
و بگذار آزادی را خرگوش‌ها روی نرمی دمشان
خواب کنند
اینجا هیچ چوپان بی‌نیازی نمی‌بینی
چرا که گرگ‌ها خواب‌های زیادی میان گله رفته‌اند
برای گله دیده‌اند
و گرگ‌ها همیشه سیاستشان بیشتر از گوسفندهاست
اینجا گرگ‌ها چوپانند
چوپان‌ها، گرگ
چرگ گفت: بره کوچک، دوستت دارم
فرار کن
*ممنون از دوست عزیزی که غافلگیرم کرد.
**تشکر ویژه از بهار و جمعه که حالگیری محض هستند!

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

اعترافات شاه‌بلوطی

اول اردیبهشت زاد روز سعدی است. سنه‌ی هفتاد که هنوز دلخوش بودیم به مدرسه و این حرفها، تو کتاب فارسی در مورد سعدی نوشته بود زبان سعدی سهل و ممتنع است. یادتون اومد؟ خب دیگه معنیش هم حتما یادتون میاد!
گرچه با این فصل بهار به شدت مشکل دارم، مخصوصا به خاطر آلرژی ولی حساب اردیبهشت با سایر ماهها فرق میکنه! اردیبهشت‌های شیراز جاذبه‌ی جادویی داره! عطر بهارنارنج‌ها، گل‌های رنگارنگ، پروانه‌ها، بستنی، حافظیه و ...
کتایون، مرجان، آی‌کیو هم که اردیبهشتی هستد، پیشاپیش تولدتون مبارک.
سن که بالا می‌‌ره هزار درد و مرض هم میاد سراغ آدم. سوار اتوبوس می‌شی که بری خونه، بعد تو اتوبوس هر چی فکر می‌کنی کجا می‌خواستی بری یادت نمی‌یاد! بعد هم که یادت می‌آد، می‌بینی ای دل غافل چند تا ایستگاه گذشته و به علت حضور در عالم هپروت و نیز عود بیماری آلزایمر ...
اون بالا بندها هم حسابی دارن پیوندها رو محکم می‌کنند، یه چیزایی تو مایه‌های روابط مافیایی و اینا!!!
شنیدن صدای... قدرت تخریبیش خیلی بیشتر از بمب اتمی است! کلن روی سیستم عصبی، فکری، روحی و روانی اثرات بسیار خطرناک و گاه کشنده‌ای داره! احساس تهوع شدید و تصمیم فوری برای تعویض کانال از علائم اولیه است!
شاید دیگه کمتر بتونم بهتون سر بزنم ولی ستاره سهیل نمی‌شم در سایه حرکت می‌کنم، خلاصه پای بی‌معرفتی و این حرفها نذارید!

ماهی‌ها هم عاشق می‌شوند!؟

در این آشفته بازاری که همه‌ی آبها گل‌آلود شده هر کسی به دنبال صید ماهی‌های بیشتر است! ماهی‌های بیچاره چه در مسیر آب شنا کنند چه برخلاف جریان آب، عاقبت یکسانی دارند! بیچاره ماهی‌ها!
ماهی‌ها حتی نمی‌تواند عاشق شوند، یعنی عاشق می‌شوند ولی عشق آنها از این عشق‌های رمانتیک و پروانه‌ای امروزی نیست! صبر می‌کنند و انتظار می‌کشند تا روزی به عشق خود برسند ولی...
ماهی‌ها گرچه موجودات خونسردی هستند ولی قلبی هم دارند که گاهی بیش از حد معمول می‌تپد! ماهی‌ها هم بلدند گریه کنند، آخر آنها هم احساساتی دارند. تازه بعضی وقتها چشمهایشان هم برق می‌زند!
ماهی‌ها بعضی وقتها دلشان می‌خواهد بیشتر زندگی کنند، فکر می‌کنند چیزهای قشنگ‌تری هم در دنیا هست که می‌توانند ببینند.
ماهیها ولی در تصورات و رویاهای خود بیش از حد غوطه‌ور هستند! فکر می‌کنند(آخه بعضی ماهیهای تکامل یافته‌تر فکر هم می‌کنند) دنیای واقعی هم شبیه همان چیزی است که آنها در خیالاتشان دارند!
ماهی‌ها هم، قلبشان می‌شکند آنهم بی‌صدا! آنقدر بی‌صدا که شاید فقط خدا صدایش را بشنود!
یعنی خدا ماهی‌ها را دوست دارد؟
خدا! اگر ماهی‌ها را دوست داری مگذار هرگز عاشق شوند!

اختصاصی

خداوندا! به خاطر حضور همیشگی‌ات ممنون

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

وقتی می‌خواهید خبر ناگوار به کسی بدهید، یه کم موقعیت سنجی کنید.
چه خبری ناگوارتر و دردآورتر از شنیدن خبر سفر...
هیچ راه فراری هم نیست، من دوست دارم گلابی باشم و به این گلابی بودن افتخار کنم.
الهام! اگر قرار تو این شهر و بین این مردم زندگانی و کار کنی، مجبوری آستانه تحملت رو ببری بالا و هی نگی از این خوشم می‌آد، از اون خوشم نمی‌آد، گرفتی چی می‌گم؟
خداییش، وقتی من کاری به کسی ندارم و فقط از روی احترام به یکی که از من بزرگ‌تر مجبورم بر خلاف میل باطنی‌م سلام کنم و تمام 4، 5 ساعت یه بازدید اعصاب خرد کن و مزخرف کنارم باشه
اینکه بدونی رشته تحصیلیم چیه، از کی کارم رو شروع کردم، سابقه کار تو این زمینه رو داشتم یا نه، تو چه حوزه‌ای کار می‌کنم، قراردادی هستم یا رسمی و ... چه دردی از بشریت تو کم می‌کنه؟ کدام سیاه‌ چاله‌های نیمکره‌های مغزت رو پر می‌کنه؟ چند تا از نقطه‌های کور ذهنت رو روشن می‌کنه؟
فقط کافی یه بار دیگه اینجور سوال‌ها تکرار بشه...
این وبلاگ‌ها چارچوب‌های شخصی هرفردی، دلیلی هم نداره که نوشته‌هاشون حتما مورد توجه و پسند دیگران قرار بگیره.
نوشته‌های زرد، سفید، قرمز، سیاه، خاکستری، فیلسوفانه، کودکانه، کارتونانه و ... هر کدوم از این وبلاگ‌ها، به خود نویسنده‌هاشون مربوط.

پاییز

مثل آدم‌های گنگ و گیج
من در این فصلی که می‌گویند
پاییز است
می‌رقصم
خوب گفتی
من همان برگم که روزی
زینت این کوچه‌ها بودم
و اکنون
سیلی جاروی مردی
می‌برد من را
و گاه
آهنگ رفتن می‌دهم
وقتی که پای عابری دارد
زمان را می‌سپارد
سوی یک انجام دیگرگون
شاعر: سید محسن حسینی طه
یک غروب جمعه‌ی سرد و غمگین ولی آرام و دوست‌داشتنی، بیشتر از همه چیز به یادم می‌آورد که پاییز است

بدبختی‌های بی‌پایان یک شهر!

با این خواهر خوانده‌هایی که شیراز دارد، بعید نیست چند روز دیگر هم خبر خواهر خواندگی شیراز با اعماق یکی از جنگل‌های بکر  و وحشی استرالیا به گوش برسد! آن وقت این همه پیوند و رابطه را چه کنیم؟
هفته پیش یکی از اعضا شورای شهر شیراز، پیشنهاد خواهر خواندگی شیراز و زنگبار(؟) را مطرح کرد.
اینجا یه آه عمیق لازم است! عمق این آه وقتی بیشتر می‌شه که بفهمی کشور زنگبار جزیره‌ای است در شرق آفریقا، متشکل از پنج منطقه و کمتر از یک میلیون نفر جمعیت دارد!!!
حالا در سفر استاندار فارس و هیات همراه به سوریه، پیشنهاد خواهر خواندگی شیراز و دمشق مطرح شده، این یکی را می‌شود یه جورایی توجیه کرد ولی...
تازه بعضی‌ها می‌توانند در سفر به استرالیا با کوآلاهای آنحا برادر خوانده شوند، البته اگر پیشنهادشان مورد موافقت کوآلاها قرار بگیرد.
شما شهری، جزیره ناشناخته‌ای، زمین بی سر و صاحبی در بنگولستان یا چلغوزستان سراغ ندارید که ما برویم پیشنهاد خواهر خواندگی اش را با شیراز بدهیم و از خودمان افتخار در کنیم؟!
واقعا کار ما به کجا رسیده؟
فکرش رو که می‌کنم، دو ماه پیش چه تیتر خوبی زده بودم برای اون گزارش ممنوع!
حالا نه تنها رویاهای شیراز بر باد رفته، بلکه با این وضع مدیریتی و هزار و یک بدبختی که گریبان همه دستگاه‌ها، اداره‌ها و نهادهای این شهر رو گرفته،  خود شهر هم داره به باد فنا می‌ره!
آمارها و اعتبارهای شهرهای... رو می‌‌ذاره رو میز و می‌گه تو رو خدا دقت کن به این آمارها که با هزار رابطه و  لابی به دستشون آوردم، من بومی اینجا نیستم ولی...
البته سهم مردم و رسانه‌ها( از خبرگزاری‌های تا روزنامه‌های محلی و صدا و سیما) در وضعیت کنونی شیراز و همچنین ناکارآمدی و پاسخگو نبودن مسوولان کم نیست.
مسوولانی که در جواب به پرسش‌ها (اصولا  اگر در سفر یا ماموریت نباشند) تنها قادر به بیان ناتوانی، ضعف مدیریت و عدم هماهنگی سایر سازمان‌ها هستند مگر نه در حوزه مدیریت خودشان آمار و ارقامی برای ارائه ندارند.

حالا هی بنویسید؛ شیخ آمد، سید نیامد، چه کسی می‌آید ؟ این آن گفت، آن این گفت و ...
کاش یکی حرفی تازه می‌زد، کاش یکی مسوولیتی را قبول می‌کرد، کاش یکی می‌گفت اشتباه کردم، کاش یکی به شعور مردم احترام می‌گذاشت، کاش یک نفر بود شبیه جهانگرد!
ولی چه فایده از این کاش گفتن‌ها!
***************************
ممنون به خاطر تذکر کلمه "توجیه"! راستش متوجه شده بودم ولی این رایانه دچار مشکل شده بود نمی تونستم دوباره وارد نت بشم و درستش کنم.

سردرگم

کاش تنبلی بود!
کاش انگشت ها تاول می زد!
ولی چه فایده از این کاش گفتن ها...
سردرگم و کلافه برای نوشتن حقایق تلخی هستم که حتی تصورش هم خارج از توان و ظرفیتم هست!
حقایقی که گرچه تلخ اند و تاریک اما بخشی از واقعیت های زندگی(؟) دختران و زنان این سرزمین هستند.
دخترانی که فروخته می شوند با بهایی اندک و ناچیز.
دخترانی که در فقر و فلاکت بزرگ می شوند،
و بهار زندگیشان آغاز خزانی است تدریجی!
خزانی همراه با درد و رنجی مضاعف،
همراه با خفت وخواری،
همراه با بردگی!
ناله های بی صدا و...
اصلا نمی دونم چطور و از کجا شروع کنم به نوشتن.
به کی بگم که من ظرفیت دیدن و شنیدن بعضی مسایل رو ندارم
سخت، سخت و تحمل و هضمش سخت تر!

باران

الهام! بارون فقط بهانه است
بزن بارون

عصر نوشته پاییزی

پیشرفت مطلوبی داشته، رشد چشمگیری داشته، رو به افزایش است و ...
این آقای قشنگ و دارو دسته‌اش نیاز به سیفون کاری اساسی دارد.
این خبرگزاری هم که دیگر با این تیترها و خبرهایش گند همه چیز را در آورده است، حمایت یکجانبه و تخریب دیگران هم حدی دارد.
خدا به همه بیماران جسمی، روحی و روانی شفا دهد به ویژه به این آقای کت قهوه‌ای که یک دیکتاتور به تمام معنا است با آن لبخندهای موذیانه و نگاه‌های عاقل اندر سفیه‌اش.
منتظرم به سلامت از هفت خوان عبور کند.
هیچ اشتیاقی برای رفتن به نمایشگاه کتاب ندارم، چرا؟!
خودم هم نمی دانم.
دلم الکی پلکی، برای کودک سرشار تنگ شده.
بعضی‌ها وقتی دو روز پیامک نمی‌دهی و احوال نمی‌پرسی، می‌گویند کجایی؟ خبري ازت نیست؟!
ولی وقتی هر روز پیامک بدهی و حالشان را بپرسی وقت نمی کنند حتي جواب سلامت را بدهند!
***********************************
این مقدمه گزارشی است در مورد ازدواج دختران ایرانی با اتباع بیگانه به ویژه افغان ها، نظرُ انتقاد و پیشنهادی اگر دارید خوشحال می شوم که بخوانم.

عصر نوشته پاییزی 2

امروز بیشتر از اینکه هوا بارانی باشد سرد و برفی است ولی نه از باران خبری است و نه برف.
تنها چیزی که در این سرما حسابی می چسبد این است که بروی زیر پتو مچاله بشی بعد که حسابی گرمت شد، ادامه لیدی ال را بخوانی.
روز خوبی بود به همراه همکاران بدون کت قهوه‌ای، هر چند انگوری خاکستری انگار فهميده بود که در اتاق شیشه‌ای امروز همه شنگوال هستند و ساعت‌های آخر آمده بود آنجا دخیل بسته بود.
مزیت انگوری به کت قهوه ای این است که حرف حساب تا حدودی حالیش می‌شود.
ولی هیچ کس این آقای دوست نمی شود.
دیروز تیتر را کامل عوض می‌کند و می‌گوید بنویسید، وضعیت مطلوب است!
مطلوب بودن وضعیت، امروز دوباره خودش را نشان داد.

یار مهربان

یار نامهربان که کم نیست ولی امروز بعد از ظهر رفتیم به دیدار یار مهربان در آن هوای سرد.
منظره کوه نزدیک نمایشگاه و آن تکه ابرهای زیبایی که در آسمان بود شاید زیباترین تصویر از فضای بیرون سالن ها بود.
ماه عسل پاییزی( یادداشت های روزانه زندان)، دایرة المعارف ستون پنجم و سفر به خانه آزاد شده : ابراهیم نبوی
گدا: نجیب محفوظ تر جمه: محمد دهقانی
درد جاودانگی و هابیل و چند داستان دیگر: میگل داونامونو ترجمه: بها الدین خرمشاهی
کلیسای جامع و چند داستان دیگر: ریموند کارور ترجمه: فرزانه طاهری
کافکا در کرانه: هاروکی موراکی ترجمه: مهدی غبرایی
رهاورد یک بازدید سریع از نمایشگاه کتاب بود، سریع چون خیلی از غرفه‌ها رو اصلا نگاه هم نکردم.
در مجموع کتاب ها رو از نشر نیلوفر، ناهید و جامعه ایرانیان(البته کتابهای ابراهیم نبوی در غرفه نشر روزگار بود) خریدم.
با تشکر از محمد رضا به خاطر معرفی کتاب های که می خواند.
هیچ کجا کتابفروشی کوچک و دوست داشتنی دانش با آن آقای فروشنده متین و خوش اخلاقش نمی‌شود.
نمی دونم به گفته مسوولان هر سال چی نمایشگاه از چی قبلیش بهتر می‌شه؟
یه زمانی تو کتاب‌های تاریخ از دو معاهده گلستان و ترکمنچای به عنوان معاهده ننگین نامبرده می‌شد(حتما حالا هم می‌شه) و همیشه هم اسم این دو معاهده جز سوالات امتحانی بود.
تصور کنید چند سال دیگه در کتاب‌های تاریخ در مورد این دوره چهار ساله آقای قشنگ و دارو دسته‌اش چه خواهند نوشت.
مطمئنا اگر بخواهند مثالی در مورد اوضاع خر تو خر در تاریخ مملکت بزنند این چهار سال مثال عینی خر تو خر بودن اوضاع مملکت است، از هر لحاظ و زاویه‌ای که فکرش را بکنید.

تاوان

یک- بیشتر از همیشه ترا شکر.
دو- زندگی ما همه‌ش شده پرداخت تاوان.
سه- بعضی‌ها از خودشان سخنان گهربار صادر می‌کنند تاوانش را ما باید بدهیم.
چهار- حاضرم هر گونه تنبیه انضباطی با درج در پرونده را قبول کنم ولی زیر بار خفت این مصاحبه‌های زورکی و سفارش شده از بالا نروم، واقعا که شرم آور است.
پنج- بعد از شش ماه احساس می‌کنم یک میلیمتر پوستم کلفت شده ولی هنوز تا کرگدن شدن فاصله بسیاراست.
شش- در گوشش یاسین که چه عرض کنم تمام 114 سوره را هم بخوانی افاقه نمی‌کند.
هفت- فکر کردم دیگر کامنتی هم برای بانوان نخواهی گذاشت، خوشحال شدم اسمت را دوباره دیدم.
هشت- حتما کلی هم خر کیف شده‌ای قرار است جواب نامه‌ات را بدهند.
نه- یعنی جرات می‌کنند دنبال مدارک این همه حجت الاسلام و آیت الله بروند، اون موقع چه شود تازه معلوم خواهد شد بعضی‌ها حتی سواد خواندن و نوشتن هم ندارند، مگر همه مثل آیت الله بحرالعلوم ما هستند که انگلیسی را هم مثل بلبل به لهجه شیرازی صحبت می‌کند.
ده- و دعا تنها کاری است که از دستم برای یه دوست برمی‌آید. سلامت، امیدوار و موفق باشد همیشه.

غرنامه!

لااقل اینجا که می‌شود داد زد و فریاد کشید هر چند بعضی از همسایه‌ها ممکن است نگران شوند، ولی جای نگرانی نیست.
از آن جا که چهار دیواری است و اختیاری، می‌شود فحش هم داد.
نهایت فحش‌های من هم در اوج عصبانیت، کثافتِ بی شعورِ عوضی است.
البته خودت که می‌دانی سزاوار بیشتر از این‌ها هستی، ولی خب.
آخه از تاجیکستان و ترکمنستان و همه تان های بالای سر ایران چطور به این نتیجه رسیدی که در تیتر بنویسی خاورمیانه؟!!!
بهم می‌گفتی امروز عشقت چه جور تیتری کشیده خودم درستش می‌کردم.
آحه این چه گندی که به خبرم زدی؟!
حالا می‌بینه تازه رسیدم و خبرم طولانی، می‌ره دو ورق خبر دیگه رو می‌آره می ذاره رو میز، که تنظیم کنم، عشق می‌کنه صدای منو در بیاره تا بهش اعتراض کنم.
منم از عمد یه دستم رو تکیه گاه کله مبارکم می‌کنم، با آرامش و یه دستی تایپ می‌کنم.
واقعا بگو دختر بیکاری که آخر خبرهات سابقه خبر اضافه می‌کنی.
به خودم می گم شاید این اطلاعات به درد یه نفر بخوره.
یعنی برا کسی مهم که بدونه کشورهای عضو اکو چه کشورهایی هستن؟ تب برفکی چیه؟ و یه سری اطلاعاتی این شکلی که در متن خبر فقط بهشون اشاره شده...
ای روزگار!
کودک سرشار وقتی به اون آه عمیق و خسته می‌رسید همیشه اینو می‌خوند: زندگی منم که هنوز با همه پوچی از تو لبریزم!(نمی‌دونم درست نوشتمش یا نه؟! فکر کنم از فروغ)
ذکر این نکته ضروری است، غر زدن جز لاینفک زندگی من است.

آی روزگار!

بعضی وقت‌ها حتی نمی‌توانم وانمود به خوب بودن کنم.
مثل همین امشب، دوباره بی‌خوابی و تکرار هزار باره‌ی هزاران چرا؟
پناه می‌آورم به اینجا.
جای دوری نیسنم، همین دور و برها چرخ می‌زنم ولی اگر می‌شد چند روزی گم و گور شوم بهتر بود.
حالا خریت هم بخشی لاینفکی از من شده است.
به قول یک نفر خریت هایی که دوست داشتنی هم هستند و مدام تکرار می‌شوند.
نه، چرا باید از دیگری ناراحت بود؟!
مهم نیست، من هم جزیی از همان دیگران آزاردهنده هستم.
در این دنیای مزخرف، جای گله و شکایت از هیچ کس نیست، سعی کن اینو بفهمی.
مانی، کامنتت رو بعد از اینکه این مطلب رو نوشتم دیدم، دقیقا این وبلاگ بخشی از زندگی من شده.

خریت بی‌پایان!

شش ماه است که با خریت تمام دارم به خودم خیانت می‌کنم، خاک بر سر آدم خیانت‌کارِ احمق.
شش ماه است که هر روز در این خریت بیشتر فرو می‌روم، مرده شورم را ببرد.
خفت و خواری از این بیشتر که شش ماه در جایی کار کنی که خبر برترش می‌شود: ... نعمت بزرگی برای اسلام و ایران است.
خریت! خریتی که هنوز هم ادامه دارد، دلیلش را هم نمی‌دانم.
وقتی هیچ آینده‌ای را هم نمی‌شود برای خودت متصور شوی آلهام احمق، برای چی داری ادامه می‌دی؟ می‌خوای چی رو ثابت کنی؟
نمونه‌اش همین امروز عصر.
ولی تصمیم گرفتم کاری کنم که آنها عذر مرا بخواهند، آن وقت لااقل دلم نمی‌سوزد.
به جای تیتر و لید سه نقطه می‌گذارم و می‌گویم نه مخم می‌کشد نه می‌توانم خبر بنویسم، هر کاری دلت خواست بکن، خداحافظ.
گور پدر قرار داد، گور پدر خبرگزاری به گند کشیده شده ...
بعضی دردها هستند که مختص یک نفر است، درد من برای هیچکس دیگری معنا ندارد.

دوست جدید

امروز صبح یک دوست جدید پیدا کردم، در اوج کلافگی.
داشتم پیاده و تنها می‌رفتم، زل زده بود به من.
بعد همراهم آمد تا جلوی در دانشکده‌ی لعنتی.
در میان راه گاهی جلوتر از من بود و گاهی چند قدمی عقب‌تر.
مهم این بود که با من سردرگم و پریشان، همراه بود.
گذاشت هر چقدر دلم می خواهد بلند فکر کنم، از این که با خودم حرف می‌زدم نخندید، سووالی هم نکرد.
هر چقدردلم می‌خواهد به خریت خودم فحش می‌ دهم و...
اشک هم که دیگر کنتور ندارد.
یک دوست جدید پیدا کردم، اسمش را گذاشتم همراه.
همراه، صبور و محکم است.
**************************
انگار سال‌هاست که می‌شناسمش.
بودن در کنارش یعنی یک حس خوب، همراه با آرامشی دوست‌داشتنی.
قولم را فراموش نمی‌کنم، به همان دانه‌های لطیف باران قسم.
این هم لطف بزرگی است که در این روزهای مزخرف، بهترین دوستم به من کرده.
حیف که من گاهی از تو دورم ولی تو همیشه...

...های بی‌پایان

دوباره بی‌خوابی‌ها برگشته‌اند.
هی غلت می‌خورم به چپ به راست.
تا خود صبح، همه‌ی حرف‌ها و اتفاق‌های این چند مدت را برای چند هزارمین بار مرور می‌کنم.
خوابم نمی‌برد، جان می‌کنم تا خود صبح.
شده‌ام مثل آخرین برگ‌های پاییزیِ چسبیده به شاخه‌ی درخت.
هر آن در انتظار افتادن از شاخه‌ام.
دوست ندارم روزی که نوبت جدا شدنم شد، در پیاده و زیر پای آدم‌ها بیفتم.
دوست دارم بیفتم در جوی آبی و بروم به یک جای دور و ناشناخته، نه کسی را بشناسم و نه کسی مرا بشناسد.
از شاخه که جدا بشوم، دیگر سعی نمی کنم به جایی پیوند بخورم.
تجربه این چند ماه کافی بود تا...
بقیه آزادند که هر جور دلشان خواست در موردم فکر کنند، بدرک.
ضعیفم، ناتوانم، عجولم و... هر چه دلتان خواست بگویید.
چند تایی هم استثنا هستند.
کاش یک نفر و مشخصا هم یک نفر، فکر نمی‌کرد 14 ساله‌ام.
حرف های نیمه کار زیاد است، فرداها و بعدهای تو کی می‌رسد؟
اصلن تفسیر رفتارهای تو مشکل شده.
شده‌ای قلعه‌ی هزار توی نفوذناپذیرِ، سخت و محکم.
شده‌ای کلاف هزار پیچِِ، پیچ در پیچ.
تو که حرف نمی‌زنی، من هم یادم باشد که دیگر ساکت شوم مثل همان قدیم‌ترترها.
شش ماه زمان، کافی است تا همه چیز به صفر برسد.
همان اردیبهشت بعد از یک صحبت کوتاه گفت، با این وضع تو توی این فضا موندگار نیستی.
حالا به حرفش رسیده‌ام.
زندگی شاید همین باشد...

The End

اگر می‌دانستم آخرین خبر(؟) آشغال و درپیتم با همه‌ی اضافاتش روی خروجی می‌رود، تمام درد و دل‌هایم را هم می‌نوشتم.
با اکراه آن چرت و پرت‌ها را در قالب خبر نوشتم، برای شادی روح و دلش.
جالب این جاست که تنها کد خودم پای خبر خورده!!!
حتی حوصله اعتراض به علت پوشش این برنامه‌ی مزخرف را هم نداشتم.
حتی بی‌خیال خوردن چایی، شدم.
من معتاد چایی خوردنم.
این روزهای مزخرف، آشغال و تکراری بوی لجن زار می‌دهند.

بدرک

هی انیمیشن بسازید و بگویید: پیغمبر گفت، امام گفت و رهبر هم گفت.
اصلن هر چقدر دلتان خواست گل لگد کنید و بگویید صرفه جویی کنید.
کاش چشمی بینا و گوشی شنوا، این بانک اقتصاد نوین فلکه‌ی گاز را در می‌یابید.
شب، تنهایی، هوای سرد و اتوبوس خلوت جان می‌دهد تا سرت را مثل همیشه به پنجره تکیه دهی و پرواز کنی به هپروت.
به همه چیز فکر کنی و مدام با الهام درونت حرف بزنی، برایش همه چیز را شرح دهی، توجیه کنی، عصبانی شوی و اعتراض کنی.
آخر سر هم کلی به مرگ فکر کنی.
بعد هم یاد وصیت نامه‌ی مانی بیفتی که هر روز می‌روی می‌خوانیش.
چقدر دوستش داری ولی چون اجازه نگرفته‌ای نمی توانی متنش را امشب این جا بگذاری.
مجبور شوی با اکراه از هپروت برگردی.
فوتبال پخش می‌شود، بدرک.
چندین سال است عرق ملی آن هم از نوع فوتبالی نداری، پس نتیجه هم بدرک.
خیلی چیزها در این چند سال بدرک شده، بدرک.
بعضی‌ها سزاوار بدرک واصل شدن هستند، پس بروید بدرک.
این بدرک چه چیز خوبی است، این روزها تقریبا همه چیز دارد بدرک می‌شود، بدرک.
مثل همیشه خورشید طلوع می‌کند، روز شروع می‌شود و ...
زندگی باز هم جریان دارد؛ با ما و بدون ما.
روزهای آرامی است، همین

گدا

گدا* شرح مختصری از مصیبت روشنفکران جهان سوم است. روشنفکرانی که در جوانی پرشور و آرمان خواه‌اند، در میان سالی نومید و محافظه کار می‌شوند و- اگر زنده بمانند- در پیری گرفتار عذاب وجدان می‌شوند و به حکمت و عرفان روی می‌آورند. (یادداشت مترجم)
*نوشته: نجیب محفوظ- ترجمه: محمد دهقانی- انتشارات نیلوفر.

دردهای مشترک

این دردهای مشترکِ دو نفره و رو به افزایش را دوست‌تر دارم.
فردا کلاس آخر را جیم می‌زنم تا برویم تیاتر املت را ببینیم ، در ادامه‌ی خر کیف بازی‌های این یک هفته.
تو: چه خوب!
من: بدرک*( منظورم درس روابط بین الملل بود).
خیلی جالبه که در کمال سلامت روحی، روانی و جسمی و به صورت جدی حرف بزنی و بعد بفهمی حرفت رو جدی نگرفتن.
* با احترام به روابط عمومی فرهنگستان زبان؛ واژه "بدرک" خیلی بیشتر تر می‌چسبه تا "به درک".

سپاس

تسلیم، تسلیم.
هیچ بودنم را خوب بهم فهماندی، همراه با خجالت و اندکی شرم.
تکه‌های پراکنده‌ی این پازل دارند جاهای خود را پیدا می‌کنند، در یک هفته‌ی گذشته شاید بیشتر از همیشه.
تمام مسیر را به این فکر می کردم که پروانه چه سالی بال زد، احتمالن سال 79 بوده.
ماجراهای این یک هفته، درست از روز سه‌شنبه گذشته تا همین امشب ساعت ۲۰:۴۵ ، بر حسب تصادف و اتفاق نبوده.
آدم‌ها، حرف‌ها و مسیر زندگی‌شان.
و آخرین جمله : تو که زندگی نکردی، شاید به خاطر اینکه سختی نکشیدی.
*ناتوان‌تر از آنم که به همین سادگی، ارتباط ظریف بین رویدادها این چند روز...
حالا بیشتر که فکر می‌کنم پیوستگی این رویدادها و آشنایی‌ها از چند سال پیش شروع شده و من حالا دارم چگونگی ارتباط آن‌ها را با هم کشف می‌کنم.
سه‌شنبه، جمعه، دوشنبه و چهارشنبه! بعد که فکر می‌کنم به عقب‌‌تر می‌روم، ۹ سال عقب‌تر و دوباره همه چیز از تابستان 79 شروع شد؛ زدم به دنده‌ی بی‌خیالی.
پروانه‌ای همان موقع بال زد، شاید هم قبل‌تر.
عجب روزگار غریبی است، درد مشترکم.
فکر کن ما چطور با هم دوست شدیم و حالا امشب!
خودت که فهمیدی تو کف این اتفاق‌ها رفتم.
هنوز...

احتمال

الان همه‌ی شماها در خواب ناز و رنگی  هستید.
من بیچاره باید برم سر جلسه امتحان احتمالات!
تصور کردنش هم، تهوع آور.
همین که این سکه‌ها، تاس‌ها پرتاب و اون توپ‌های رنگی از جعبه خارج می‌شن،  من کامل قفل می‌کنم.
الان ساعت 6:30 صبح و اومدم اینجا به خودم اعتماد به نفس بدم که الهام تو حداقل می‌تونی به یه سووال جواب بدی.
ولی فکر کنم احتمال همین یه سووال هم در واقعیت صفر باشه. چه کنم که واقعیت‌ها همیشه بر وفق مراد ماها نیستند.
جمعه باشه، بوق سگ باشه و امتحان احتمال هم باشه، چه شود؟!
رفتم که یه شاهکار دیگه رو در عرصه علم و دانش این سرزمین باستانی ثبت کنم.
*******************
کتایون و رابین هود، به زودی شفاف سازی می کنم.

در هنگام تقلب، به کاهدان نزنید!

نکاتی مهم در زمینه تقلب:
منبعی را که زیر دستتان می‌گذارید، قبل از امتحان چک کنید.
فرمول ها را در جزوه درست، درشت و مرتب بنویسید.
سووال و جواب را هر دو در جزوه بنویسید، حتی اگر کتاب دارید.
از پنج تا سووال سه تاش رو درست نوشتم، یعنی دو تا بیشتر از اونچه که احتمالش رو حساب کرده بودم.
بعضی وقت‌ها آدم به خودش اعتماد کنه، بهتر نتیجه می‌گیره؛ چرا که تقلب‌هایی که دوست جون رسوند به دلیل رعایت نکردن همان نکاتی که بالا گفتم، اشتباه بود.
من دیروز سنگ تموم گذاشتم و هر سه تامون، نمره تابلویِ کامل رو گرفتیم.
از هم جدا بودیم ولی فناوری‌های دنیای مدرن فاصله رو کم کرده.
*همه‌ی لذت امتحان به تقلب است.
جزوه‌ های این ترمم به سفیدی دونه‌های برف و سبکی پر پخشه است.
از واژه پخشه خوشم می‌آد.
تو: چه خوب

دوباره‌ها

یک شروع دوباره.
تمام لحظه‌هایم با تو گره خورده ولی این بار باید گره‌ها را محکم‌تر کنم.
الهام، این بار باید قدم‌ها را محکم‌تر و آگاهانه‌تر برداری.
شما هم که همیشه هستید، چه خوب.
ممنون.
**************************************
به همه‌ی دوستان متقلب و تقلب رسان خودم، افتخار می‌کنم.

پراکنده

گسترش روابط دیپلماتیک در همه زمینه‌ها به ویژه در بخش اقتصادی، آنهم با کشورهای آفریقایی، تنها گوشه‌ای از موفقیت‌های بی شمار دولت مهر ورز، عدالت گستر و مردمی نهم است.
هیاتی ایرانی به سرپرستی استاندار فارس رهسپار کشور سنگال می‌شود، آنهم برای مذاکره و گسترش روابط اقتصادی.
فردا لابد شیراز، یک خواهر خوانده دیگر هم پیدا می‌کند.
انگار زنگبار با سنگال فاصله دارد، چرا که ادب حکم می‌کند جواب هر دیدی بازدید است و...
به قول آقای دوست وقتی خانه مطبوعات یک انتخابات نمی‌تواند برگزار کند، چطور می‌خواهی دنبال حق و حقوق روزنامه‌نگاران باشد؟
انقدر بی‌تفاوت از کنار این موضوع گذشت که انگار...
جالب این جاست که وقتی به آقای ز. معاون روزنامه بین المللی(؟)... با 30 سال سابقه درخشان زنگ می‌زنم و در مورد هدیه رییس جمهور به مناسبت روز خبرنگار می‌پرسم، اظهار بی‌اطلاعی می‌کند و شماره یک نفر دیگر را می‌دهد!
در حالی که تنها کسانی که هدیه را گرفته‌اند آن هم در حدود یک ماه پیش، کارکنان و عوامل همین روزنامه هستند.
در تماس تلفنی با آقای ش. اول بازجویی می‌شوم، بعد یک سووالم را جواب می‌دهد و برای گرفتن پاسخ سووال دیگر حواله‌ام می کند به خانم ف.ش.!
من هم که بمیرم به این یکی زنگ نمی‌زنم. این یکی از آنها ست که باید بگویم، بدرک.
جالب است، بعد از همان روزنامه زنگ می‌زنند تا بپرسند من خبرنگار... بوده‌ام یا نه؟
کوکب خانم را یادتان هست، همان که خانم پاکیزه و باسلیقه‌ای بود و هر روز از شیر گاو چیزی درست می‌کرد
دیروز تیتر یک خبر را که خواندم و کلمه خامه را دیدم، یهویی یاد کوکب خانم افتادم.
یکی زندگی پروانه‌اش دارد تکمیل می‌شود و یکی دیگر هم شده، خانم معلم.
آنهم از آن خانم معلم‌های پر انرژی و خوش اخلاق، چه خوب.
باران نازی می‌بارد در این عصر سرد پاییزی، کف پیاده‌روها پر شده از برگ‌های زرد و نارنجی.

دلم گرفت

نطفه‌اش شنبه بسته شد، 9 صبح.
خوشحال و امیدوار بودم.
تا عصر اجزای اصلی‌ش شکل می‌گیرد.
یکشنبه برنامه نمی‌روم تا جزییاتش را کامل کنم.
تا ظهر به مرحله نهایی نزدیک می‌شود.
همه چیزش را دوست دارم.
منتظرم تا تولدش را ببینم، می‌گویند فردا صبح.
امروز، دوشنبه، امیدوار و خوشحالم.
در مورد زمان تولدش می‌پرسم، می‌گویند منتظر فلانی هستیم تا بخواندش.
فلانی سرما خورده و تا حدودی مشنگ می‌زند.
تا ظهر طول می‌کشد و من منتظرم.
دوست دارم زودتر ببینمش.
۱۳:۳۰می‌گوید الان می‌روم از اتاق خودم می‌خوانمش.
ساعت 14 تلفن را می‌گذارد و می‌گوید، کارش تمام شد.
به همان دلایل همیشگی، دلایلی که هیچ وقت درکشان نمی‌کنم.
مگر کسی ذوق، شوق و هیجان مرا برای تولدش درک کرد؟!
این دومین گزارشی بود که...

بهانه‌هایی برای خوشحالی

دنبال بهانه می‌گردم که به بعضی اتفاق‌ها، آدم‌ها و رفتارها کمتر فکر کنم.
صندلی را می‌برم کنار میز آقای دوست و شروع می‌کنیم به حرف زدن.
حرف می‌زنیم، اعتراض می‌کنم، غر می‌زنم و...
19 سال اختلاف سنی کم نیست ولی خوب حرف‌های هم را می‌فهمیم، شنونده و راهنمای خوبی است.
او بهتر از هر کسی ناراحتی‌ها، دلخوری‌ها، عصبانیت‌ها واعتراض‌های مرا درک می‌کند.
پشتیبان خوبی است.
بیشتر که فکر می‌کنم، من هم مثل درد مشترکم،(چه خوب) همیشه پشتیبانی را در کنار خودم داشته‌ام.
این مدت بیشتر از همیشه ضرورت وجود یک پشتیبانِ قابل اعتماد از نوع دوست را احساس می کنم.
خانواده حسابش جدا است.
وقتی عصبانی می‌شوم، وقتی زیر فشار کارها کم می‌آورم، وقتی همه چیز بهم می‌ریزد...
همیشه یک نفر هست، چه خوب.
دوست‌های وبلاگی‌م هم جای خودشان را دارند.
من در دنیای واقعی شاید کمتر از تعداد انگشتان یه دست دوست داشته باشم، تازه عمق این دوستی‌ها هم فرق می‌کند.
ولی این خانه مجازی بیشتر وقت‌ها تصویری از زندگی روزانه، مشکلات، حال و هوای روحی و روانی و...من است که خیلی از اطرافیانم هم از آن بی‌خبرند.
این خانه با آن هدر دوست‌داشتنی و آرامش بخشش، با آن دوست‌های نازنینی که دارم، با آن کامنت‌های عمومی و خصوصی که می‌گذارند، با نگرانی‌ها و دلداری‌ دادن‌هایشان، با تشویق‌ها و راهنمایی‌هایشان و ... بهانه‌های (بهانه شاید واژه خوبی نباشد، الان واژه دیگری به ذهنم نمی‌رسد) خوبی هستند برای خوشحالی، امیدواری و ادامه مسیر زندگی.
برای اینکه به الهام بگویم تو آدم خوش شانسی هستی؛ بین هزاران نفر با این افراد آشنا شدی.
آدم‌های ندیده‌ای که دوستشان داری و احساس می‌کنی چقدر به آنها و بودنشان در اینجا وابسته شده‌ای.
هفته پیش چند کتاب خریدم، سه تایش را برای هدیه(شاید بهتر باشد بگویم برای یادگاری دادن)؛آنهم کتاب‌هایی که خودم خیلی دوستشان دارم.
یکی برای آقای دوست است، دنباله بهانه می‌گشتم که کتاب را بهش بدهم امروز بین صحبت‌ها اسمهمان کتاب را آورد. می دانم که دوستش دارد فردا به همراه همشهری جوانِ این هفته، بهش می‌دهم.
دو تای دیگر برای یک نفر است، گر چه شاید وقت نکند حتی صفحه اول آنها را باز کند، ولی خب چون جز کتاب‌های مورد علاقه خودم هستند دوست داشتم برای یادگاری به او بدهم.
پشتیبان خوب و از همه مهم‌تر، یه دوست خوب است.
امیدووارم روزی در آینده‌ای نه چندان دور، وقت کند و کتاب‌ها را بخواند.
چه چیزی بهتر از این که آدم کتابی را هدیه دهد که خودش عاشق آن هست.
این یعنی، گیرنده هدیه هم بسیار ارزشمند است.
حالا که بارانی زده و بعد از مدت‌ها آب در رودخانه خشک جریان دارد، دیدن این مرغ‌های دریایی(؟) و پروازشان در آن محوطه جالب است.
راستی، عینکم درست شد.
چه خوب که دیشب با هم حرف زدیم.

حس غریب

هر از گاهی یک حس غریب و دوست‌داشتنی می‌آید سراغم، همراه با یک سری از تصاویر و خاطرات که مختص خودِ خودم هستند.
بعد از آن کلمه‌ها و جمله‌هایی در ذهنم ردیف می‌شوند و شروع به تقلا می‌کنند.
ولی وقتی قلم و کاغذ را برای نوشتنشان می‌آورم همه چیز پراکنده می‌شود، حتی یک کلمه را هم نمی‌توانم بنویسم!
دیشب باز هم این اتفاق افتاد.
هر وقت دلم تنگ می‌شود و چشم‌هایم را می‌بندم همه چیز دوباره جان می‌گیرد، ولی بعد هر چه تلاش می‌کنم برای نوشتن...
**********************************************
چند روزی است عصرها با زوربای یونانی در جزیره کرت، پرسه می‌زنم.

هوا سرد است ولی من خوبم

کاش لذت خواندن بعضی درس‌ها رابا آوردن اسم امتحان به گند نمی‌کشیدن.
دست خودم نیست، امتحان همیشه برای من اضطراب آور است.
امروز صبح که داشتم نظریه‌های کاشت، برجسته‌سازی، استحکام و... را می‌خواندم داشتم اساسی حالش را می‌بردم.
عصر ساعت 6 برگه را که گذاشتن روی میز قفل کردم اساسی درست اتفاقی که سال دوم دبیرستان افتاد.
جالبه، خودکار رو نمی‌تونستم بگیرم دستم که حتی بنویسم ج.1 . من در نوع خودم شاهکاری هستم.
در همان اتاق آرام و ساکت شیشه‌ای خبر، صدایش را می‌برد بالا و رو به من می‌گوید: چرا تو هوا برای خودت حرف می‌زنی و برگه ها را می گذارد روی میز.
دوستندارم حریمی شکسته شود،جوابی نمی‌دهم حتی نگاهش هم نمی‌کنم.
زیر لب می‌گویم، بدرک.
فضا سنگین و ساکت است.
نوشتنم تماممی‌شود، همان موقع عکاس باشی می آید! چه خوب.
شاید بهترین اتفاقی بود که در آن لحظه‌ می‌توانست بیفتد. از ته دل خوشحال می‌شوم.
با هم می‌رویم پایین، عرفان هم آن جاست! چه خوب تر.
می‌نشینم همان جا و شروع می‌کنیم به حرف زدن، شکایت، اعتراض، غر و لند، خاطره گفتن و ...
چقدر به موقع آمدن.همان دقایق کوتاه هم خوب بود برای فکر نکردن به وجود آدمی در گوشه سمت چپ اتاق شیشه‌ای.
بعد هم آقای برادر، می آید. خوب است و سر حال از خنده هایش پیداست.
می نشیند سر جای عرفان که حالا چند دقیقه ای است رفته
شروع می‌کنیم به حرف زدن از همه جا و همه چیز، حتی در مورد نظریه های ارتباط جمعی و اینکه عبدالله نوری قرار است بیاید شیراز و...
جالب این جا ست که بیشتر وقت ها نهایت حرف من و برادرم سلام است و دیگر هیچ ولی با آقای برادر می‌شود ساعت‌ها حرف زد انگار نه انگار که او... و من... البته موقع کار همه چیز در چارچوب خودش است.
چقدر حیف می‌شود اگر...
دلیل عمده برگشتن دوباره‌ام او بود.
چون فردا یی که از اینجا برود نمی توان جواب چراهای وجدان زبان نفهمم را بدهم.
تمام تلاشم این است که تا آنجا که می‌توانم تحمل کنم و هر جور شده احترام کت قهوه‌ای را نگه دارم.
مهم این است که آنجا یک آقای دوست، یک آقای برادر، یک همکار ورزشی و یک برادر سیاه‌نمای دوست داشتنی دارد.
*************
درد مشترک نازنینم، که هوارتا هم دلم برایت تنگ شده، دیشب وقتی تو از آن حوالی می‌گذشتی من در کلاس حقوق مطبوعات داشتم جان می‌کندم و لحظه شماری می‌کردم برای فرار کردن از کلاسی که دوستش ندارم.
کتاب آقای دوست را داده‌ام، ولی دو کتاب دیگر را سه روز است دارم با خودم می‌برم و می‌آورم چون که فرد مورد نظر در دسترس نمی‌باشد.
راستی یه مطلب جالب، آخرین بار وسط ماه رمضون حاج آقا را حضوری دیدم. دو روز پیش که رفته بودم جلسه‌ای با حضور حاج آقا، در اومد و گفت: سیم دندونات کو؟! چادرت چی شد؟!!
برق سه فاز از کله‌ی مبارکم پرید.
یک نفر هست، که از نظر خودش احتمالن رفتارها و برخوردهایش درست است و بدون مشکل! ولی بهتراست بداند بیشتر وقت‌ها فراموش کاری‌هایش از صدتا فحش ناموسی بدتر و آزار دهنده‌تر است.
یک نفر هست، که وقتی حرف می‌زند روی حرفش حساب می‌کنم، ولی خودش یادش می‌رود چه گفته.
یک نفرهست که بعضی وقت‌ها نمی دان چطور برایش مطلبی را توضیح بدهم.
چون به هیچ وجه دوست ندارم که فکر کند دارم منتی بر سرش می‌‌گذارم، به همین دلیل بعضی حرف‌ها را نمی‌زنم هر چند ممکن است ناراحت هم بشود.
یک نفر هست، که لازم نیست هیچ وقت بگوید معذرت می‌خواهم.

همینجوری نوشت!

چیزی هم هست که در این دولت افزایش پیدا نکرده باشد؟ رشد مطلوبی نداشته باشد؟! نسبت به دوره‌های قبل چند برابر نشده باشد؟!
کاش اجازه‌ی پیگیری دوباره چند تا از این مصوبه‌ها را داشتم ولی...
استاندار فارس و هیات همراه یک هفته می‌روند آفریقا گردی برای گسترش روابط اقتصادی، آن هم با کشوری مثل گامبیا که جمعیتی در حدود یک میلیون و 200 هزار نفر دارد، خبر لعنتی‌اش هم باید بیاید زیردست من.
پرواز C130 هم، دو ساله شد.
از همین جا از روابط عمومی فرهنگستان به دلیل دقت و نکته‌سنجی‌هایش تشکر می‌کنم، شما درست گفته بودید! چشمان من نصف شبی آلبالو گیلاس چیده بود.
همین که یک نفر صبح، وقتی که مجبورت کرده‌اند مقاله‌های همایش‌های مختلف گردهمایی بین المللی مکتب شیراز را بخوانی و تنظم‌شان کنی، برای روز دانشجو یک مسج کوتاه می‌فرستد هوارتا هوارتا، ارزش دارد.
عصر هم یک پیام دیگر از دوستی نازنین که کیلومترها دورتر است وهمیشه فرستنده‌ی انرژی مثبت.
در ادامه‌ی همان روابط خوب و در حال گسترش من و کت‌قهوه‌ای، بعد از گذشت هشت روز من تنها به یک برنامه خبری رفته‌ام! این یکی را باید گفت بدرک، این بدرکِ خیلی حال می‌ده.
چه خوب که بعضی وقت‌ها می‌توانم سکوت کنم و جوابش را ندهم.
این سکوت برایش از صدتا فحش آزاردهنده‌تر است، گرچه تلافی‌ش را به شکلی دیگر سرم در می‌آورد ولی خب تلاش می‌کنم براساس اصل بدرک پیش بروم.

روزمرگی

برنامه‌ی کاری امروزم را با جزییاتش نوشته و گذاشته روی میزم، چه خوب.
این یعنی امروز به جز یک سلام زورکی دیگر حرفی بین ما دو نفر رد و بدل نخواهد شد، چه خوب.
ظهر کم کم سر و کله‌ی بقیه پیدا می‌شود، چه خوب.
تا عصر گرفتار کارهای ردیف شده هستم، کار سختی نیست بیشتر حسته‌کننده و کسالت‌آور است.
بهداد و دارو دسته‌اش در خبرگزاری رسمی دولت، پا به پای کیهان پیش می‌روند.
این ستون زمزمه با آن خبرهایش...

برنامه‌ی رادیویی شب بخیر کوچولو را یادتان هست؟
9 شب، گنجشک لالا، قورباغه لالا ولی هیچ‌وقت نمی‌گفت الهام لالا!
الهام هم همان موقع حتی زودتر هم رفته برای لالا، بعد از آن طرف ساعت سه بیدار می‌شود و خودش هم نمی‌داند باید چکار کند.
آقای برادر که نیست، یک نفر چنان جو گیر می‌شود که نگو!
لیاقتش را نداری، حالا برو از صبح برو توی آن دفتر و پشت میزش بشین تا عقده‌هایت بیشتر خودنمایی کنند.
باید از کمیته‌های استعدادیابی دولت نهم تشکر کرد.
کشف مسوولانی با چنین نبوغ و استعدادی کار هر کسی نیست، نمونه‌اش همین مدیران فرهنگی استان پر مدعای فارس.

تعطیل نوشت

کشیک‌های روز تعطیل هر چه باشد، بهتر از کشیک روز جمعه است.
کشیک روز جمعه یعنی توفیق اجباری برای شرکت در نماز جمعه و نشستن پای خطبه‌ها!
فردا قرار است رییس سازمان بازرسی کل کشور بیاید شیراز.
سووال‌ها هم لابد بیشتر در مورد چند شغله بودن مسوولان است، به ویژه "الهام".
شغل جدید الهام میرزا بنویسی است.
آن هم در یک دفتر ثبت خبر چند کیلویی، چه خوب.
مراسم افتتاحیه جشنواره موسیقی فجر آنهم با اجرای یک گروه بوشهری حسابی بچه ها راسر کیف آورده بود، جای ما هم خالی.

یادم رفته بود بگم، هر روز چند بار خوشه‌چین را گوش می‌دهم.
تصنیف خوشه چین را با صدای بنان بشنوید.

چه خوب

امروز عصر خلاصه می شود در:
یک چه خوب عمیق، از همان ها که خودت بهتر می دانی.
اي و...

کوچه ی علی چپ اگرچه بن بست است اما بعضی وقت ها ارزش همان لنگه کفش در بیابان را دارد.
این روزها در همین کوچه رفت و آمد دارم.
نمردم و به عمق بعضی مسایل هم پی بردم.

آشنایی مجازی با یک دوست جدید و گرفتن یک هدیه از دوستی دیگر بهانه های خوبی هستند برای خوشحال بودن.

حرف دل

از چه مي ترسم
ترس های الهام زمینی، از روی همین زمین شروع می شود.
یک- از مارمولک می ترسم(وحشتناک).
دو- از صدای آژیر خطر می ترسم، باشنیدن صدای آژیر یاد یک صبح می افتم. موشکی چند خیابان آن طرف تر از خانه ی ما، خواب خانواده ای را همیشگی کرد. صبح خیلی زود بود همه سراسیمه به داخل کوچه آمده بودند، همه ترسیده بودند، بچه ها گریه می کردند و...
با گذشت بیست و چند سال از آن صبح نفرت انگیز، تصویرش هنوز شفاف است.
سه- واژه ی جنگ به اندازه ی کافی ترسناک و وحشت آور است، خودش که دیگر...
چهار- این روزها، حتی تصور اینکه آقای قشنگ دوباره رییس جمهور شود، بسیار ترسناک است. من از تکرار این روزهای سیاه می ترسم.
پنج- بقیه ی ترس هایم با مانی عزیز مشترک است.
چه خوب

وقتی...

یک نفر حالش خوب نیست، حتی اندازه‌ی یک پر ارزن!
یک نفر می‌گوید الهام، آنهم با لحن خاص!
همان الهام گفتن‌ها که باید خودم عمق ناراحتی را از بر بخوانم.
وفتی شروع به حرف زدن می‌کند،
وقتی که مثل همیشه لال می‌شوم!
وقتی سرم را می گذارم روی میز، خجالت می‌کشم به چشم‌هایش نگاه کنم.
وقتی تمام تلاشش را می‌کند که اشک‌ها جاری نشود!
وقتی بغض جلوی حرف زدنش را می‌گیرد!
وقتی موقع خداحافظی می‌گوید از فردا نمی‌آیم!
وقتی... وقتی... وقتی...
من ناتوانم، ناتوان‌تر از آنم که حتی واژه‌ای بر زبان بیاورم؛ لال می‌شوم، لال.
لحظه‌هایی هستند که مهر تایید می‌زنند بر ناتوانی‌هایم، بر بی‌ظرفیت بودنم بر اینکه هیچِ هیچم.
شرمنده می‌شوم در برابر اعتماد ف. که حالا هیچ کمکی نمی‌توانم به او کنم.
اینکه نمی‌توانم دردیش را کمتر کنم.
این لحظه ها دلم می خواهد...

زخم‌های شفا یافته‌

«هر بار که رنج می‌کشم، ارباب، قلبم متلاشی می‌شود. در حال حاضر این دل من آن قدر ترک و جای زخم دارد که دیگر عادت کرده است و فورا جوش می‌خورد و اثری از زخم باقی نمی‌ماند. من پوشیده از زخم‌های شفا یافته‌ام و به همین دلیل است که تا این حد پرطاقتم.»
زوربای یونانی

اینجا پرشده از ارزش‌های خبری جدید، هر چه باشد سال، سالِ نوآوری و شکوفایی است.
این یکی از مهم‌ترین ارزش‌های خبری است که در خبرگزاری اشغال شده به آن بسیار توجه می‌شود.
*پست قبل را بنا به دلایلی ثبت موقت کردم. ممنون از کسانی که نظر گذاشته بودند.
**فراموشی یک طرفه که حال نمی‌دهد، دو طرفه‌اش بیشتر حال می‌دهد.
سزاوارتان باد
ای عاشقان عدالت گستری و مهرورزی، ای اشغالگران متجاوز! هرگز رستگار نخواهید شد مگر اینکه از تسبیح های گردان در دستانتان، حلق آویز شوید.
جام های شوکران هم گوارای وجود پست دارو دسته ی کوته فکرانٍ سیاه اندیش، پاچه خوارانٍ کاسه لیس، کفتارهای گرسنه، بوقلمون صفت های بی حیا، دزدان روشنایی، گرگ صفتان انسان نما، عروسک های خیمه شب بازی و... .

اين روزها

دهه‌ی شصتی‌ها خوب یادشان هست. دوران ابتدایی قلک‌هایی را بین دانش‌آموزان ساده‌لوحِ معصوم پخش می‌کردند برای کمک به کودکان فلسطینی! می‌گفتند: «هر کس زودتر قلک‌ش را پر کند جایزه می‌گیرد.» چقدر ساده بودیم ما و چقدر سوء استفاده کردند از احساسات پاک کودکی‌مان! پول خردهای روزانه و هفتگی را همه جمع می‌کردیم تا قلک‌ها زودتر پر شود و سریع‌تر به دست کودکان نیازمند فلسطینی برسد.
حالا چند روز دیگر برادر اسماعیل می‌آید با چند کیسه‌ی اضافه با ابعاد سه ایکس لارج برای جمع‌آوری دوباره کمک!
یاسین که خوب است، 114 سوره را خواندن هم دیگر افاقه نمی‌کند؛ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.
این روزها انقدر اوضاع و احوال بچه‌ها خراب است، که جرات نمی‌کنم حال کسی را بپرسم.
باز خوب که دیشب با هم کمی حرف زدیم، هوارتا دلم برایت تنگ شده و آن ایستگاه اتوبوس!

برای سال‌های ربوده شده‌ی عزیزم

سلام دوست خوب و وفادارم. ما‌ه هاست شده‌ای شریک غم، شادی، عصبانیت، سرکشی و در یک کلام بی‌ثباتی‌های مکرر روحی و ذهنی‌ام. سنگ صبور بودی و آرامش‌بخش. همین حالا بهتر ازهر شخص دیگری از حال و احوال من باخبری. اینجا ماه‌هاست که پناه گاه امن من است. ولی حالا؛ حالا می‌خواهم تمام تلاشم را بکنم که مدتی از تو دور شوم. یک نقاب بزنم به این چهره و گم شوم در میان دیگران. بقیه که نمی‌بینند ولی تو که این اشک‌ها را می‌بینی، تو که این بغض چند روزِ را بیشتر از همه حس کردی. حالم خوب است ولی الهامی نیست. رفتارها، صحبت‌ها و عکس العمل‌هایم در اینجا عریان‌تر از هر جای دیگر است. نه نقش بازی می‌کنم نه با کسی تعارف دارم. این جا یک چارچوب دارد و آن هم احترام متقابل است.
دوستت دارم با همه‌ی وجود ناچیزم و چون می‌خواهم اینجا الهامی بماند مدتی از اینجا دور می‌شوم. یعنی تو باورت می‌شود که بتوانم این دوری خودخواسته را تحمل کنم؟
حرف‌ها و فریادها را کجا تلمبار کنم؟
نگران نباش رفیق تنهایی‌ام، جایی برایشان پیدا می‌کنم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

اختصاصي

قرار بود ننویسم.
هنوز 48 ساعت هم از آن قرار نگذشته.
ولی یک نفر از دستم ناراحت شده.
خودش هم باید بهتر از هر کسی بداند که ننوشتنم اینجا، به معنی بی‌ارزش بودن او و حرف‌هایش نیست.
خودت که بهتر از همه این موضوع را می‌دانی.
از دستم ناراحت شده و این یعنی من حالا شدیدا عذاب وجدان دارم.
این‌ها را می‌نویسم که بداند خودش، کمک‌ها و حمایت‌هایش خیلی بیشتر از این‌ها ارزش دارد.
خواهش می‌کنم بیا و بنویس که ناراحت و دلخور نیستی، همین.

مثنوی کسی که نمی‌خواست بنویسند

یکی از دلایلی که می‌خواستم مدتی از اینجا دور شوم و ننویسم این استرس سمج و مزمن بود که مدتی است دوباره برگشته.
شب بیداری‌ها، سرد دردهای صبحگاهی و اتفاق‌هایی که هروز شکل و رنگی دیگری دارند.
همان عصر دوشنبه به همراه خانمی از اتوبوس پیاده شدم، من چند متری جلوتر بودم که صدای ترمز ماشین را شنیدم و دامب!
به عقب که نگاه کردن همان زن بین زمین و آسمان معلق بود تنها توانستم بدوم به سمتش، حالا آرام و بی حرکت روی زمین افتاده بود.
نبض، تلفن، سرما و جمعیتی که مدام بر تعدادشان و سئوال‌های تکراریشان اضافه می‌شد.
دستم را گرفته بود و به شدت می‌لرزید، آمبولانس آمد و انگار که آسیب جدی ندیده بود و انگار که کار من تمام شده بود.
وارد حیاط خانه می‌شوم، همان جا ولو می‌شو م و باران اشک...
*از بالا فشار می‌آورند، وحشتناک.
ما هم مجبور به اجرای فرمایش‌های مذبوحانه و خیانتکارانه آن مزدوران بی... هستیم.
به نظر شما یک نفر حقیقتی را بداند ولی با توجه به شرایط سکوت کند و یا کمتر در موردش بنویسد بهتراست یا اینکه مجبورش کنند و خلاف میل باطنی‌اش شروع کند به دروغ نوشتن آن هم در جهت تامین خواسته‌های یک مشت... .
من زیر بار نمی‌رففتم ولی حالا می‌بینم به شدت دارند به آقای برادر فشار می‌آورند!
به خاطر او هم که شده ما باید از این گردنه‌ی صعب العبور به سلامت رد شویم.
خدا را شکر باران می‌بارد با ناز فراوان.
توجه دارید که من چقدر آدم بی‌ثباتی هستم، مثلن می‌خواستم ننویسم.
پاشنه آشیل آدم را که بدانند کجاست، نتیجه‌اش همین می‌شود الهام.
احتمالن در روزهای آینده به مقدار زیادی روحیه، انرژی و انگیزه نیازمند خواهم شد، کمک کنید این چند هفته‌ی پیش رو به خوبی به پایان برسند.
جناب دوست! هر جا کم آوردم خودت مجبوری یک تنه

در پناه او

بیش از آنچه تصور کنی دلم برایت تنگ شده، امیدوارم که این روزهای تهوع‌آور امتحان‌ها هر چه زودتر تمام شود.
فکر کنم آن پله، ایستگاه اتوبوس و موتورهم دلشان برای ما دو نفر تنگ شده.
چند صد کیلومتر دورتر از این شهر، (حدود هزار کیلومتر) یک نفر فردا...
امیدوارم که فردا بهترین نتیجه حاصل شود.
هر نتیجه دیگری هم که بدست آید شما باید پرانرژی باشید و امیدوار، مثل همیشه.
قرار است چند هفته‌ای نباشد، سفارش‌ها را می‌کند و...
سفرت سلامت، هر کجا که باشی.
*وقتی یک نفر زنگ می‌زند و چند شماره می‌خواهد نمی‌توانم یقه‌اش را بگیرم و بپرسم چرا یا بگویم به من چه!
وقتی هم زنگ می‌زنم و لطف می‌کنی شماره‌هایی را که داری می‌دهی، پشیمان می‌شوم از تلفنی که زده‌ام! مثل...
تجربه‌ای شد که اگر بنده خدایی از بد روزگار یک بار از من شماره‌ای خواست بگویم ندارم و خلاص، همین.

آي آدم ها

خیلی چیزها راحت نیست؛ فهم‌شان، باورشان و...
تو این عصر دلگیر زمستان اگر دوباره به اینجا پناه آوردم تنها به این دلیل که بدجوری دارم کم می‌آرم.
اصلا کم آوردم بدرقم.
من از اینجا کوچ کنم به کجا؟
شاید اینجا مثل سابق پناهگاه دنج و امنی نباشه ولی نمی‌تونم از اینجا دل بکنم.
اگر کسی هم از نوشته‌ای در اینجا دل‌خور شد دیگه دست من نیست.
اینجا هر چی خودم و دلم دوتایی می‌خوایم می‌نویسیم.
آرشیو اینجا هم تو هوا نرفته. همین گوشه است فقط نامریی.
حالا دل‌خوری رفع شد؟
*این روزها حالش خوب نیست، شاید اینجا کمک کند که بهتر شود(م.ک).

ممنون از لطف و محبت همه‌ی دوستان نازنینم.[لبخند] و [گل].

اين روزها كه مي‌گذرد

انگار مجبوری یک سیفون اساسی بکشی روی بعضی‌ها تا حد و حدود خودشان را بهتر بدانند.
یعنی ظرفیت یک سلام و احوال پرسی ساده را هم ندارید که زود وهم برتان می‌دارد؟
باید در مورد بعضی‌ رفتارهایم با تعدادی آدم بی‌جنبه تجدید نظر کنم.
فکر می‌کردم آتش‌بس یعنی پایان کار زجرآور دروغ نویسی‌های اجباری این 22 روز، زهی خیال باطل.
حالا اولویت اول و آخر کاری‌مان شده است، پیروزی مقاومت.
کت قهوه‌ای کافی است حساسیتم را درباره‌ی بعضی موضوع‌ها بفهمد، آن وقت است که کارم اساسی درآمده.
دو ماه یکشنبه‌ها شده بود کابوس، سه ساعت و نیم نشستن در جلسه‌های شورا! حتی فکر کردن به آن روزها هم زجرآور است.
و حالا نوبت رسیده به هر تجمعی که درباره‌ی این باریکه‌ است.
قرار است هنیه برای قدردانی یک کمربند استشهادی بفرستد، چه خوب.
این طور که اوضاع پیش می‌رود حس خوبی نسبت به اتفاق های خرداد 88 ندارم، رحمی کن.
طرف بلندگو را گرفته دستش و دارد اقدام های غیر انسانی را محکوم می‌کند و از این اراجیف، یهو جوگیر می‌شود و در ستایش آقای قشنگ شروع می‌کند به صحبت!
در بیشتر جلسه‌ها همین وضع است، هر تریبونی شده فرصتی برای تبلیغات علنی برای این فتنه‌ی روزگار.
هوای این روزها خیلی سرد است ولی دریغ از قطره‌ای باران.
تا ظهر نگران بودم که چه کار کردی، کامنتت را که خواندم دلم راحت شد، چه خوب.(م.ک).

پستی را که گذاشتم و برداشتم تنها جنبه‌ی اطلاع رسانی داشت، همین.

تنها براي آگاهي

هیچ کس بهتر و بیشتر از تو از حال و اوضاع این روزهایم خبر ندارد.
خودم که می‌دانم چقدر اخلاق این روزهایم سگی است.
بهتر از هر کسی می‌دانی که این امتحان‌ها چطور پدرم را در آورده، استرس‌آورند وحشتناک.
امروز را که می‌دانی با چه اعصاب له شده‌ای سر جلسه بودم و صندلی‌م، کجای این کلاس لعنتی؟
این آقای برادر هم مدام مسج می‌دهد که خوب درس بخوان، بذار برگردی از سفر و نامه‌ی خوشگل انصراف را ببینی!
این دفعه محال که به حرفت گوش کنم.
پدرم در آمد با این دانشکده و همکلاسی‌های تک خوری که...
از آن طرف عملکرد سی ساله سازمان‌ها!
فرصت تحویل دادن گزارش‌هام تموم شده و من هنوز گزارشی تحویل ندادم.
وقتی هم که زنگ می‌زنم یا دفتر نیستند یا جلسه هستند یا وقت اذان است، بعدش هم صرف نهار.
و الهام منتظر باش تا صبح دولتت بدمد!
این ها به کنار گردن درد لعنتی است که از هفته پیش ول کن نیست.
در این بین خجالت می‌کشم از مامان و بابا و آجی کوچیکه! بس که این روزها خسته‌ام وبی‌حوصله.
این ‌ها را نوشتم که یک نفر بیشتر بداند که دلیل رفتارهای این روزهایم چیست.
دوست نداشتم این پست بشود بیان روزمرگی‌ها و دلمشغولی‌هایم، ولی شد دیگه.
بخش نظرات را بستم چون این پست تنها برای اطلاع رسانی و شفاف سازی بود.

شب برفي

بر اساس اصل مهم و حیاتی بدرک:

1- گور پدر امتحان حقوق ارتباط جمعی.
2- بدرک! که ماده‌ی 19 قانون مطبوعات چی گفته.
3-بدرک! که اصل 168 قانون اساسی چی گفته.
بدرک بیشتر، که جرایم مطبوعاتی چیه.
مهم اینه که دیشب بعد از مدت‌ها شیراز برف اومده و بالاخره چند سانتی برف روی زمین نشست، چه خوب.
بازديد از كليساي ارامنه شيراز
هی می‌گم فردا بیاد، بهتر می‌شم، نه شنبه بیاد و فلان امتحان رو بدم خوب می‌شم، نه دوشنبه گزارشم رو تحویل بدم خوب می‌شم و...

بازديد از كليساي ارامنه شيراز

هی می‌گم فردا بیاد، بهتر می‌شم، نه شنبه بیاد و فلان امتحان رو بدم خوب می‌شم، نه دوشنبه گزارشم رو تحویل بدم خوب می‌شم و...
نه بابا این احوالت همینه که هست و از اونجا که از رو هم نمی‌ره پس بهتر من بزنم به کوچه‌ی آشنای علی چپ.
امروز یه دوست نازنین تو کامنتش یه جمله گذاشته بود و برام نوشته بود: "خوشم اومد ازین جمله گفتم شریکت کنم در خوشیش"
منم تصمیم دارم از این به بعد بعضی از تجربه‌های کاریم رو اینجا بنویسم شاید شما هم خوشتون بیاد.
دو یا سه هفته پیش با سه نفر دیگه رفتیم کلیسای ارامنه شیراز.(واقع در محله‌ی قدیمی سنگ سیاه شیراز).
جشن سال نو ارامنه و غسل تعمید(جشن سال نو ارامنه در پنج ژانویه برگزار می‌شود ولی چون در شیراز کشیشی برای برگزاری مراسم ندارند این مراسم با چند روز تاخیر و با حضور کشیشی از اصفهان برگزار می‌شود.)
روز جمعه؛ آسمون آبی، هوا آفتابی، کمی سرد و خیابون‌ها خلوت.
باید از کوچه‌های تنگ و باریک محله سنگ سیاه رد می‌شدیم تا به جایی به اسم بازارچه‌ی ارامنه، روبروی مسجد مشیر می‌رسیدیم. با سوال از چند مغازه‌دار و عابر پیاده رسیدیم به یه در بزرگ سفید رنگ که نیمه باز بود. وقتی هم وارد حیاط شدیم به جز یک درخت کاج تزیین شده و چند نفری که مشغول صحبت بودند خبری از حال و هوای جشن سال نو نبود.
ولی باور کنید پام رو که از در قدیمی قهوه‌ای رنگ گذاشتم داخل انگار وارد بخشی از تاریخ شدم. فضای داخلی کلیسا جوری بود که اساسی آدم رو می‌گرفت؛ رنگ‌ها، سنگ‌های یادبود، کندو کاری‌های روی دیوارها، تابلوها، بوی عود، دعاهای کشیش و...

اين آدم هاي بي شعور

مرتیکه‌ی بی‌شعور، آشغالِ عوضی، کثافتِ لجن حتی سزاوار این نبودی که بخوام جوابی بهت بدم.
خیلی راحت رو می‌کنه بهم و می‌گه: اگر گزارش خوبی در مورد عملکرد ما بنویسی، هدیه خوبی برات می‌فرستیم.
همیشه یه عده هستند که رو می‌دن به چنین افرادی و می‌شن کاسه لیسشون و بعد....
ساعت از 10 گذشته که شماره‌ای آشنا می‌افته روی گوشیم. ذوق زدگی‌ در صدایم موج می‌زند وقتی که خبر بازگشت مجددش را به... می‌دهد. امیدوارم روزی از نزدیک ببینمش.
همکاری مریض شده و من به جای او می‌روم برای برنامه، فاصله محل کار من تا آنجا به ویژه با این ترافیک سنگین ستاد و زند زیاد است.
می‌رسم آنجا و از اطلاعات محل برگزاری جلسه رامی‌پرسم؛ خیلی خونسرد جواب می‌دهد جلسه لغو شده.
تلفن رو وصل می‌کنه به مسول دفتر رییس و در جواب من که چرا اطلاع ندادید می‌گه: روابط عمومی قرار بوده که خبر بده و چرت و پرت‌هایی برای توجیه می‌گوید.
چند نفر دیگه ازبچه‌ها هم اونجا هستند و می‌گن کسی به ما اطلاع نداده!
مسوول روابط عمومی می‌گه از کجا هستید؟
می‌گم:...
می‌گه: خانم زنگ زدیم به رییس‌تون.
می‌گم به کی؟
می‌گه: همون رییس جدیدتون؟!!!
برای اطمینان تماس می‌گیرم با کت قهوه‌ای، نه فکسی و نه تلفنی.
با بی‌شرمی کامل هنوز هم مدعی است که تماس گرفته و خبر لغو برنامه را فکس کرده.

پراكنده نويسي

بعضی لحظه‌ها و ساعت‌ها انقدر آزار دهنده، اضطراب‌آور و طولانی می‌شوند که رسیدن به لحظه و ساعتی دیگر، آرزو می‌شود.
تا حدودی به آن لحظه‌های دیگر نزدیک شده‌ام، چه خوب.
بعضی وقت‌ها باورم نمی‌شود که به آن لحظه بعد رسیده‌ام.
دیروز هم با همه‌ی سختی‌ها و بدو بدوهایش گذشت، قطعی چند ساعته‌ی برق، تلفن جواب دادن‌های مدام، اعتصاب سیستم‌ها، امتحان، خبرهای ارسال نشده و...
فردا روزی است که مدت‌ها منتظرش بودم.
آخرین دیدارمان همان عصر دوشنبه 25 آذر بود و فردا 9 بهمن است.
این مناسبت‌ها هم شده قوز بالا قوز برای ما.
مناسبت‌های یک روزه و یک هفته‌ای کم زجرآور است حالا باید به استقبال دهه‌ی زجر هم برویم.[به شدت ناخوش]
دستاوردهای این سی سال مردانگی و غیرت(سیمرغ) یا(29 مرغ + یک خروس) که در عدد و رقم‌ها نمی‌گنجد.
دلم برای نامه نوشتن تنگ شده، خطم به شدت رو به میخی شدن می‌رود.
مدت‌هاست ازکاغذ و قلم فاصله گرفته‌ام.
نزدیک یک ماه دیگر نامه‌ای که تمام سال منتظرش هستم می‌آید، چه خوب.
لذت نامه نوشتن و منتظر رسیدن نامه بودن هم، دوست‌داشتنی و شیرین است، طعم ژله‌ی پرتغالی می‌دهد.
چقدر پراکنده نوشتم، خسته‌ام و حوصله‌ی کار دیگری ندارم جز نشستن جلوی این صفحه.
راستی تا یادم نرفته؛ ای دوستانی که مرا می‌شناسید،(در همان دنیای خارج از اینجا) خواهشمندم مطالب این وبلاگ را تنها و تنها به عنوان یک دوست وبلاگی بخوانید.
با تشکر
الف.م.

بي صاحابي

بی‌صاحابی بد دردی است؛ بد، خیلی بد.
این شهر پر از درد است؛ درد، خیلی درد.
بیچاره پیامک‌ها هم، دیگر امنیت ندارند.

گورپدرش و بدرک به صورت عملی= امتحان عملی را ندادن و افتادن درس[خوشحالی فراوان].
همین که عده‌ای از خلایق از دیدن یک نمره تک جلو اسمم توی دلشون مراسم شادی برپا می‌شه باز هم خوب، برید خوش باشید.

Do not be curious

الهام! وقتی یک نفر کامنتی می‌گذارد و آخرش هم سه نقطه می‌گذارد، لابد دلش خواسته.
الهام! وقتی یک نفر ترجیح می‌دهد چیزی در دلش بماند، خوب لابد آن دل پناهگاه دنج و امنی است برایش.
الهام نمی‌داند کامنتی که گذاشته شده، ربطی به آن پست قبلی داشته یا از جای دیگری نشات گرفته؟ کنجکاوی مزخرفش هم به همین دلیل بود.
الهام! وقتی عبرت نمی‌گیری و باز هم کاری را تکرار می‌کنی، پس بهتر است مثل سگ پشیمان شوی.
دکمه‌ی دیلیت را هم که بر روی ما نصب نکرده‌اند، مجبورم خودم را رفرش کنم.
الهام! خواهش می‌کنم تا سه ماه آینده ذره‌ای آدم باش.

زندگي يا چيزي شبيه آن؟!

همراه شدن با زندگی دو پسر بچه و لذت دویدن به دنبال بادبادک، یعنی زنده شدن خاطره‌های بادبادک ساختن‌ها با داداشی.*
دیشب بعد از تنبیه کردن خودم، کنسرتی از گروه مستان دیدم، اساسی حال داد.
دیدن این فیلم را پیشنهاد می‌کنم، پشیمان نخواهید شد.


*بالاخره خواندن بادبادک باز با ترجمه مهدی غبرائی را شروع کردم.
یک- خواندن نوشته‌های این وبلاگ و گذاشتن کامنت اختیاری است.
دو- در صورت تمایل به گذاشتن کامنت خواهشمند است کامنت‌ها مربوط به پست‌های نوشته شدن در این وبلاگ باشد؛ در غیر این صورت اگر هر گونه سوء تفاهم و برداشت نادرستی پیش آمد، مقصر نویسنده‌ی کامنت است.
سه- نوشته‌های این وبلاگ مختص فضای همین وبلاگ است، نه خارج از این محیط مجازی.
با تشکر
الف.م.

شب نويسي يك جغد تازه كار

ساعت نزدیک 2:30 دقیقه است و من بیدار.
گفته بودم این دهه‌ی زجر است و حالا که گاو من یکی دچار چند قلو زایی شده، مجبورم این موقع از شب بیدار باشم و گزارش عملکرد سی سال صلابت بنویسم.
دیروز به قدری کار و خبر آوار شده بود بر این سر مبارک، که تازه ساعت هفت شب وقتی خواستم با کت قهوه‌ای خداحافظی کنم و کیک روی میزش را دیدم، یادم آمد ازصبح تنها چایی خوردم.
دیروز در همایش بررسی فرصت‌های تجاری ایران و عراق با آقایی آشنا شدم، که چهره‌اش برایم آشنا بود.
شیرازی مقیم عراق بود و رییس هیات مدیره یک شرکت تبلیغاتی.
حرف‌هایش رابخوانید:
ایران با عراق بیش از 1200 کیلومتر مرز مشترک و 14 بازارچه مشترک دارد. تراکم جمعیتی عراق نزدیک مرزهایش با ایران بیشتر است و فرهنگ مشترک بین مردمان ساکن هر دو کشور، برترین موقعیت‌ها را برای فعالیت تجاری دو کشور فراهم کرده است.
ولی عدم بهره‌گیری مناسب از این امکانات بالقوه موجب شده ایران دررتبه هفتم تبادل تجاری با کشور عراق قرار گیرد.
می‌گفت: اطلاع رسانی صحیح از سوی رسانه‌های عمومی ایران در باره‌ی وضعیت عراق صورت نمی‌گیرد و این بزرگترین جرم و خیانت به بازار ایران است؛ چون سرمایه‌گذاران ایرانی جرات ورود به بازار عراق را ندارند در حالی که کشوری مثل ترکیه سالانه با رقم 9 میلیارد دلار صادرات به عراق رتبه اول صادرات به این کشور را به خود اختصاص داده است.
حتی عربستان صعودی بدون داشتن یک بازارچه مرزی و با ترانزیت کالا از طریق کویت میزان صادراتش به عراق نزدیک رقم صادرات ایران به این کشور است.
با توجه به اینکه عراق زیربنای اقتصادی ندارد، یک مصرف کننده‌ی صرف کالا است و بازار هدف مهمی برای تجارت محسوب می‌شود.

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

آقاي برادر

بار سومِ که همراه اشک‌هایی که بی‌اختیار دارن می‌ریزن می‌نویسم و بعد همه نوشته‌ها رو پاک می‌کنم.
حرف‌های امروز همه‌ش بوی خداحافظی می‌داد.
خدا کنه قیافه خسته‌ی امروزت، فردا خوشحال و سر زنده باشه.
تمام تلاشمون رو می‌کنیم که خاطره‌ی خوبی از فردا، با خودت ببری.
هر جا که هستی همیشه سلامت باشی و موفق، آقای برادر.

عصر پنج شنبه سگي

یک هفته‌ی بسیار شلوغ و پر برنامه (پر از سیمرغ، صلابت، افتخار، توسعه، پیشرفت و...) با یک عصر پنج‌شنبه کاملا سگی به پایان رسید.
نمی‌دونم حتی به کی فحش بدم؛ به جنسیت خودم، به این جامعه بی در و پیکر، به آدم‌های پست این شهر، به کی؟
بهتر به خودم فحش بدم که دلم واقعا می‌خواست این شب‌ها با هم دیگه فیلم‌ها رو ببینیم و نشد، کاش تو حالشو ببری.

حرف‌های دیروز ظهر، آب سردی بود که حال مزخرف این چند روزه رو بدتر هم کرد.
چه دنیای پستی شده و از اون پست‌تر و ناجوانمردانه‌تر یه عده آدم‌ نماهای این دنیا هستند.
دوره و زمونه‌ای شده که لازم نیست به کسی هیزم تری بفروشی، همین که بیشتر از ظرفیت بعضی آدم‌ها به اونا توجه کنی یا احترام بگذاری انگار کار خودت رو یک سرِ کردی.
چاله و چوله برای جلو پات نمی‌سازن، خندقی می‌سازن که کامل دودمانت رو به بد بدن.
اعتماد، اطمینان، امنیت همه کشکِ.
کاش از همون اول حرف‌هات رو جدی گرفته بودم تا حالا مثل سگ پشیمون نبودم

صلابت پوشالي

زیر این صلابت سی ساله، پدرِ پدر جدم هم در آمده!
توسعه یافتگی همه جانبه‌ی این مملکت...
این دهه، زجر خالص است بدون یک درصد افزودنی مجاز یا غیر مجاز.
بار پروردگارا! شر این دهه را از سر ما کم کن و طول عمرش را هم کمتر فرما، شاید که رستگار شدم.
چهار خط غر زدم که بگم زنده‌ام ولی به شدت خسته‌ام

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

وقتي شما خوابيد

شاید این حرف‌ها برای شما مسخره باشه ولی دیشب وقتی ساعت ۲:۳۰ برای دهمین بار از خواب بیدار شدم، بزرگ‌تربن آرزوی اون لحظه‌ام این بود که یکی از بچه‌ها هم بیدار باشه فقط چند کلمه باهاش حرف بزنم.
نه! حرف هم نزنم، فقط منو محکم تکون بده و بگه دختر تو یهو چه مرگت شده؟! ولی اون موقع شب، همه خواب بودن.
اگه مطمئن بودم گوشی پیش خودت با کمال پر روی و خودخواهی بیدارت می‌کردم چون واقعا تو اون لحظه‌ها خیلی داغون بودم، خودم هم نمی‌دونم چرا.
جونم بالا اومد تا بالاخره ساعت حدودای چهار خوابیدم.
فقط واسه یه نفر مسج دادم و امیدوار بودم که خواب باشه، جوابی نمی خواستم.
فقط همین که اون لحظه چند تا کلمه واسه یه نفر نوشتم و سندش کردم یه ذره از اون احساس خفگی خلاصم کرد.
تا دیروز ظهر هم خوب بودم ولی بین ساعت 12 تا 17 به شدت به من فشار اومد هر جور که فکرش کنی.
اون موقع هیچکس نبود؛ نه "ف" نه "س" نه حتی "آقای برادر" یا "کت قهوه‌ای"، من هنوز تحمل اینجور فشارهای کاری رو ندارم.
الانم هم شما خوابید، چه بد، خیلی بد.

وقتی اقبال الهام می‌تُمبَد

وقتی اقبال الهام می‌تُمبَد، اساسی هم می‌تُمبَد.
صبح جمعه بروی بشینی در جلسه تودیع و معارفه نماینده ولی فقیه در استان فارس و امام جمعه شیراز.
فکر کنی ریکوردرت همه‌ی صداها را ضبط کرده، بعد بشنوی که صدای مردی در اعماق یک چاه 10 متری همراه با یک نویز ممتد ضبط شده.
سیستم دوباره شروع کند به قرتی بازی و اینترنت قطع شود.
برای خبرها با فلاکت هر چه تمام‌تر از آرشیو عکس پیدا کنی.
منطقه کشیک مشهد باشد و هر خبری حداقل با یک ساعت تاخیر برود روی خروجی.
ساعت 17:30 جنازه‌ات را با بدبختیِ فلاکت‌باری بندازی در ماشین و به سمت خانه بروی.
تنها بتوانی در حالتی بین خواب و بیداری یک مسج بفرستی برای کت‌قهوه‌ای و بگویی می‌شود فردا نیایم؟
او هم جواب بدهد: نیایید. تشکر کنم و بگوید: امروز کارت خوب بود ممنون.
بعد از شدت سردرد سگی و چشم درد ، از ساعت19:30 بخوابم و چهار صبح از شدت گرسنگی بیدار شوم.
امروز هم بعد از عمری در مرخصی به سر می‌برم به جاش روز دوشنبه کشیکِ من.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

برای یک اسب چموش

این اسب چموش، متولد پنج اسفند سال یک هزار و سیصد و شصت و بدرک است.
روزهای کودکی‌اش رنگارنگ بود؛ قرمز، نارنجی، آبی و سبز حتی زیر همان صدای بمباران‌ها و انفجارها.
دوستان خوبی هم داشت؛ امین، محسن، امیر، داریوش ولی با دخترها سازگار نبود.
عروسک هم نداشت ولی تا دلتان بخواهد ماشین، هواپیما، هلیکوپتر، قطار و اتوبوس آبی رنگِ سر بازی داشت که مسافرانش همگی شاگردان مدرسه‌ی موش‌ها بودند.
عادت داشت بیسکویت را در چای بزند و اگر اجازه‌ی چای خوردن نداشت در آب بزند و با کثافت‌کاریِ هر چه تمام‌تر آن را بخورد، عادتی که هرگز ترک نشد.

دزدان مشگول

هفته‌ای که شنبه‌اش با جلسه‌ای درباره‌ی شیطان‌پرستی شروع شود، آخرش هم باید با جلسه‌ی دستگیری یک باند خانوادگی سارقان مسلح به پایان برسد.
رویرو شدن با آدم‌های دسته و پا بسته‌ای که برای نجات خودشان تنها و تنها به دروغ پناه می‌آورند به هیچ وجه تجربه‌ی خوبی نیست.
پدر، مادر، دو پسر متولد سال‌های 63 و 68 به همراه دو دایی‌شان در کمتر از 10 روز چند فقره سرقت مسلحانه انجام می‌دهند و دست آخر هم دستگیر می‌شوند.
بیچاره مالباختگان چه لحظه‌های پراسترسی داشتند وقتی اسلحه روی شیقه‌اشان قرار داشته، حتی تصورش هم دلم را بهم می‌زند.
پدر همه چیز را انکار می‌کرد و پسر بزرگ‌تر قسم می‌خورد که برادر کوچک‌تر روح‌ش هم از این دزدی‌ها بی‌خبر است، یکی از دایی‌ها هم قسم می‌خورد که آن یکی برادرش بی‌گناه است.
عجب روزگاری است؛ صبح ساعت 8 وقتی به میدان علم رسیدم بسی روح‌م شاد شد که از ترافیک سنگین هر روزه خبری نبود

تهدبد جدی

1- حالا که ما جنسیتمان مانعی برای پوشش این برنامه و برخی دیگر از برنامه‌هاست، از همین حالا بگویم که:
جنسیت که خوب است، فکریت، جسمیت، روحیت، روانیت، سگیت و خریت‌هایم تنها بخشی از موانعی است که موجب می‌شود در برنامه‌های خبری آن فتنه‌ی قشنگ و دارو دسته‌اش شرکت نکنم.
2- اگر مجبورم کنید بروم، آنچنان خبرهایی برایتان خواهم نوشت که بشود نامبر وان تمام عمر خبرگزاری...!
3- حرف‌هام بسی بسیار جدی بود.
بیچاره پینوکیویِ بی‌پدر و مادر اسمش به دروغگویی بد در رفته است.
خبر ندارد اینجا یک ابراهیم پینوکیویی* هست؛ که انگار خدا در زمان خلقت این بشر فراموش کرده روده‌ی راستی هم در حفره شکمی‌ش قرار دهد.
این ابراهیم پینوکیو، یک جمله هم حفظ کرده که هر جا می‌رود چرندیاتش را هم با آن آغاز می‌کند.
تاریخ این مملکت کم از این ابراهیم‌ها نداشته؛ یکی‌شان هم همان حاج ابراهیم خان کلانترِ خیانتکار!
به گفته حضرت علی(ع) عبرت‌ها چه بسیارند و عبرت‌پذیران چه کم.
جناب ابراهیم پینوکیو یادت باشه که گهی پشت بر زین و گهی زین به پشت!
این دو تیم له و داغون شیرازی هم تنها بلای جون این پرسپولیس اقبال سوخته و استقلال هستند.
این برق داغون هم انقدر خاک تو سر شده که رفتن برای نجاتش مربی اصفهانی آوردن، این یعنی اقبال برق از سوختگی هم گذشته و به مرحله‌ی جزغاله‌گی رسیده است.
* توهین بزرگی به روح پینوکیوی بزرگه ولی الان لقب دیگه‌ای به ذهن مغشوش و مبارکم نمی‌رسد.

به خاطر یک مشت هیجان

ساعت 20:30 دوست داشتم با تمام وجود خدا رو بغل کنم؛ تنها خودش می‌دونه که از نیمه شب دیشب تا امشب چه بر من گذشته.
وای قربونت برم که چقدر خوبی.
فک کنم از 8 آذر 1376 تا همین امروز انقدر جیغ نزده بودم، چقدر هم کنار تو خوش گذشت.
فک کن فردا من و تو بشیم سوژه بلوتوث ملت.
خدا بگم این رسانه ملی رو چکار کنه که از شانس منم دو تا دوربینشون همون جلو ردیف ما بود.
حس نوشتن نیست، اگه تونستی تو بنویس.
ثبت 15 اسفند در خاطره‌ها.
راستی حاشیه نویسی‌م درست از همان پوستر بزرگ پاره شده شروع شد تا شعار پایانی مراسم.


--------------------------------------------------------------------------------


نه، هنوز پام به استادیوم واسه دیدن فوتبال باز نشده! البته تو سند چشم انداز به این مساله توجه خاصی شده است. با توجه به اینکه قرار برق و فجر دو تاشون برن فینال لیگ قهرمانان اروپا!!!

دیروز تو سالن دستغیب شیراز، برنامه سخنرانی آقای خاتمی بود.

غر زدن در تنهایی

عالیجنابان رنگین کمانی، به صورت رسمی اعلام می‌کنم که دیگه نمی‌تونم پشت این کامپیوتر بشینم و بتایپم.
رسما داره جونم بالا میاد، حالیتون؟!
نشستم دارم به جای خبر نوشتن گریه می‌کنم؛ من واقعا خیلی خسته‌ام می‌فهمید؟!
گه می‌فهمیدید که هی فشار نمی‌آوردید که زود باش.
گور پدر "ب" و دارو دسته اشغال‌گرش.
اصلا نمی‌دونم سر خبرها داره چی میاد.
فقط این وسط می‌دونم که جون خودم داره بالا می‌آد.
مامان خانم! می‌گم نمی‌تونم بنویسم یعنی هیچ رقم‌ه نمی‌تونم بنویسم؛ بعد هی زنگ بزن بگو زودتر بنویس بیا خونه[کلافگی فجیع]


--------------------------------------------------------------------------------



مگر خدا به داد این اسب چموش برسد، خوب نباید هم توقعی از دیگران داشت.
در این لحظه ساعت: ۱۳:۰۵اوضاع کمی بهتر شده است.
ساعت 15 و به این ترتیب با خوردن مهر غیر قابل استناد بر روی خبرهایمان با روحی شاد و ضمیری آگاه به سوی خانه رهسپار می ‌شوم.

هین سخن تازه بگو

هنوز هم ته مانده‌ای از آن انرژی وصف ناشدنی دیروز باقی مونده که می‌تونم بنویسم.
شاید برای آقایونی که خیلی راحت می‌تونن برن تو یه استادیوم چند هزار نفری بشینن، این حرف‌ها و گفتن از این هیجان و شور چیز پیش پا افتاده‌ای باشه ولی برای من تجربه خاطره‌انگیزی بود.
12 سال پیش هم (سال 75) من در بین جمعیت تو شاهچراغ بودم ولی فضا، حس و حال اونجا با برنامه دیروز فرق می‌کرد، منم اون آدم 12 سال پیش نیستم.
یا مثلا بازی ایران و استرالیا رو من بایه جمع چند 100 نفری دیدم که هیچکدوم رو زمین جا نمی‌شدن و بودن در کنارشون کلی هیچان و لذت داشت.
بعد از اون(سال 76) تو تمام این مدت هیچ‌وقت انقدر انرژی، هیجان و شور نداشتم، یعنی تو این مدت هیچ‌وقت تو چنین فضایی قرار نگرفته بودم.

داروغه شهرم

ترا نمی‌دانم، ولی به ما گفته‌اند که مهمان حبیب خداست و احترامش واجب.
همیشه گفته‌اند شیرازی‌ها مهمان ‌نوازند و مهمان‌دوست.
لابد به برکت دولت مهر ورز شما، مهمان‌نوازی هم معنای دیگری یافته است.
خب معلوم است از کسی که کاسه‌لیس مکتب نکبتیسم باشد نباید هم بیشتر از این توقعی داشت.
رییس مکتبی که خود دروغگویی عوام فریب باشد، باید چنین نیروهایی هم داشته باشد.
دروغگویانی حقیر، حقیرانی متظاهر، متظاهرانی خودباخته، خودباختگانی...
فتنه‌گر متظاهر، باید هم به تو و امثال تو افتخار کند که همگی حقیرید و بی‌مایه.
جناب داروغه! سید جایی دارد که تو و امثال تو حتی به حوالی آنجا هم راهی ندارید.
زیبایی‌های آن چهره دوست داشتنی، آن لبخند گیرا، آن آرامش بی‌مانند از قدرت فهم و درک امثال تو خارج است.‌
آخر تو پیرو مکتب نکبتیسم و چَلومیسمی و بیشتر از این هم از تو انتظاری نیست.
رفتار متکبرانه‌ات را در سلام کردن فراموش نمی‌کنم.
سند افتخارات این چند ساله‌ات قطورتر شده، شیرینی این خوش خدمتی‌ها گوارای وجود بی‌مقدارت.
هر چند *
شب با تمام توش و توان و صلابتش
بر سرزمین تب‌زده آویخت
دیدم سیماب صبحگاهی
از قله بلندترین کوه‌ها
فرو می‌ریخت
گفتم:
امید من!
برخیز و خواب را..
برخیز و باز روشنی آفتاب را...
تقدیم به داروغه‌ی شهرم
"ای تشنه کام،**
پیوسته در تلاش چه هستی؟
-نام!"
حقارتت مستدام باد
*و** از حمید مصدق
--------------------------------------------------------------------------------
*دیروز متوجه شدم که پست‌های این وبلاگ اینجا قرار می‌گیره، به همین دلیل مجبور شدم آرشیو رو بردارم تا آدم‌های جدیدی که برای آرامش‌بخشی به حس کنجکاوی‌شون ممکنه آرشیو رو هم زیر و رو کنن به نتایج چندانی نرسند.
**همه‌ی پست‌ها هستند ولی با همان تیک جادویی که پیش‌تر هم گفته بودم، نامریی شدند.

واقعیت‌های تلخ

هم اکنون این اسب بسیار خسته، آرام و شاید هم اندکی رو به موت است.
قرار بود ساعت 2 بیام خونه، هی طول کشید تا 5 بعدش هم که زنگ زدن برو کارگروه فلان.
نمی‌دونم دونستن حقیقت سخت‌تر یا ندونستنش، توش موندم؟!
انقدر این آمارها وحشتناک بود که نگو، حالم بسی فراوان گرفته شد.
نمی‌دونم این که مردم از بعضی حقایق آگاه بشن بهتر یا این که به دلیل شرایطی که ممکنه پیش بیاد هیچ گونه اطلاع رسانی شفافی نشه؟
جدا بعضی‌ها به هیچ‌وجه سزاوار احترامی که بهشون می‌ذارم نیستن؛ ولی چه کنم که بزرگتر می‌باشد و پیشکسوت.
بار خدایا! به میزان فراوان چیزی در حدود شونصد تن صبر احتیاج دارم که در مقابلش سکوت کنم و خودم را بزنم به کوچه علی چپ و نشنیدن.
قرار بود درس بخونم ولی...
ای جغدها به داد من هم برسید، باید درس بخونم.
*دلیل برداشتن پست‌ها را گفته بودم، هیچ پستی هم نابود و پاک نشده است.

**می‌خواستم این عکس رو بذارم، نشد.

در اندیشه شیرین ازدواج

الان با روحیه‌ی بسیار شاد و شنگول در حال نگارش این سطرها می‌باشم.

از همایش بسیار مهم و تخصصی ازدواج برگشته‌ام و چنان تحت تاثیر قرار گرفته‌م که قرار است به ازدواج به هنگام، آسان و آگاهانه برا ی داشتن پیوندی پایدار به شکل عمیقی بیاندیشم.

تا اطلاع بعدی تنها دغدغه‌ی فکری من ازدواج خواهد بود.[یک نیشخند با خلوص فحش ۱۰۰ درصدی]

پول افتاده دسته یه سازمانی مثل این سازمان ملی جوانان، موندن چطور آتیشش بزنن این پول‌های باد آورده را.

به اطلاع عمه و نوه و بقیه می‌رسانم که شدیدا دلمان کوه می‌خواهد، برای جمعه در فکر یک برنامه کوه‌پیمایی صبح‌گاهی باشید.


--------------------------------------------------------------------------------


خواستم دلم رو به دریا بزنم و بنویسم؛ ولی انگار نگم بهتر.

اگر از بخشی از واقعیت‌ها آگاه نباشیم، امیدواری به ادامه‌ی مسیر پر از چاله و چوله‌ی این زندگی بیشتر خواهد بود.

***سپاس ویژه که دلمان را خون می‌کنی، ملالی نیست.

راحتی شما در اولویت قرار دارد، موفق و پیروز باشی.

تشکر ویژه

کت قهوه‌ای عاشق لجبازی است.
هفته پیش بعد از بازگشت از همین جلسه‌های مزخرف سازمان م.ج. به صورت مکتوب نوشتم و خواهش کردم درباره‌ی پوشش برنامه‌های این سازمان تجدید نظر کند.
جواب داد:پیشنهاد شما را بررسی می‌کنیم ولی تا زمان اعلام نتیجه، هر لحظه برای پوشش برنامه‌های این سازمان آماده باشید.
خوب دیگه، نتیجه این شد که هفته گذشته پوشش سه برنامه و امروز صبح هم در عین ناباوری یکی از برنامه‌های آن‌ها افتاد به من.
صبح تازه رسیده بودم که گفت یه برنامه داری، فکس رو که دیدم از شدت ناراحتی حرفی نزدم تنهها کیفم رو برداشتم و زدم بیرون.
باورتون نمی‌شه جز شگفتی‌ها خواهد بود که برنامه این سازمان با تاخیر کمتر از نیم ساعت شروع بشه، اونم چه برنامه‌‌هایی.
سالن به مجمع خاله‌زنک‌های ور وره‌ی جادو تبدیل شده بود و برنامه هم با 50 دقیقه تاخیر شروع شد.
در حد انفجار عصبانی بودم ولی خدا پدر مخترع پیامک را بیامرزد که به داد من رسید و دوستی که حاضر شد به غر زدن‌های من جواب دهد.
بعد از آن پیامک‌ها حالم که بهتر شد، چند جمله‌ای از اراجیف تکراری م.الف. را نوشتن و زدم بیرون.
حس نوشتن خبر نبود؛ پست قبلی رو که گذاشتم و کامنت‌های شما رو می‌خوندم، کلی انرژی بهم داد تا خبر لعنتی رو بنویسم.
در همین جا از همه دوستای نازنینی که با کامنت‌های عمومی و خصوصی‌شون به کمک احوالاتم می‌آین متشکرم. خیلی خیلی گل و با معرفتید.
از اون دوست عزیزی هم که صبح، همه‌ی غر زد‌ن‌ها و ناراحتی‌هام رو تحمل کرد، به صورت ویژه متشکرم.