۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

دستهای آلوده

چند مدتِ که به صورت اتوماتیک سحرخیز شدم.مثلا" همین امروز جمعه، قبل از ساعت 5 صبح بیدار شدم.قرار بود مامان وبابا برای یه مسافرت چند روز صبح زود راه بیافتن .قبل از 5 بود که رفتن .من بیدار بودم ولی از اونجایی که به خاطر یه سری مسائل از دیروز باهاشون سر سنگین شدم خودم رو زدم به خواب.مامانم میدونست بیدارم اومد خداحافظی کرد.امیدوارم به سلامت برگردن.حالا که بی خوابی زده به سرم مینویسم.

چند ماه پیش که هنوز رگه هایی از حس کتاب خوندن تو وجودم بود مادر نوشته ماکسیم گورکی رو خوندم.چاپ 57.کاغذ هاش از همونهایی که بهمنی عزیز دوست داره،کاهی و قدیمی.تصویر روی جلدش هم یه زن میانسال رو نشون میده.چیزی دستش مثل یه علم که سرش رو به اون تکیه داده. به یه جایی خیره شده.نگاهش سنگینه.نگاهش پُر از...

این تصویر رو خیلی دوست دارم.شاید بشه از تویه چشماش سالهایه زندگیش رو خوند.البته نه یه زندگیه معمولی. زندگی ای پر از...

توی قسمت اول یه گفتگویی هست بین مادر(پلاگه) و پسرش (پاول)که به جملهء آخرش حسابی اعتقاد دارم.

مادر آهی کشید و ساکت گشت.سپس با حال ارتعاش دنبال صحبت را گرفت:

چه می دونم؟میگن که به اشخاص شکنجه میدن،بدنشونو پاره پاره میکنن و استخوانهایشون رو در هم میشکنن ...

پاول جون ،عزیزم،وقتی که فکرش رو میکنم ... میترسم.

-روح رو خرد میکنن نه جسم رو ... وقتی که با دستهای آلوده به روح انسان دست میزنن از شکنجه دردناکتره.

شما چه نظری دارید.تا حالا چنین چیزی براتون پیش اومده؟

لعنت به دستهای آلوده که گاهی راه گریزی ازشون وجود نداره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر