۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

اين روزها كه مي‌گذرد

انگار مجبوری یک سیفون اساسی بکشی روی بعضی‌ها تا حد و حدود خودشان را بهتر بدانند.
یعنی ظرفیت یک سلام و احوال پرسی ساده را هم ندارید که زود وهم برتان می‌دارد؟
باید در مورد بعضی‌ رفتارهایم با تعدادی آدم بی‌جنبه تجدید نظر کنم.
فکر می‌کردم آتش‌بس یعنی پایان کار زجرآور دروغ نویسی‌های اجباری این 22 روز، زهی خیال باطل.
حالا اولویت اول و آخر کاری‌مان شده است، پیروزی مقاومت.
کت قهوه‌ای کافی است حساسیتم را درباره‌ی بعضی موضوع‌ها بفهمد، آن وقت است که کارم اساسی درآمده.
دو ماه یکشنبه‌ها شده بود کابوس، سه ساعت و نیم نشستن در جلسه‌های شورا! حتی فکر کردن به آن روزها هم زجرآور است.
و حالا نوبت رسیده به هر تجمعی که درباره‌ی این باریکه‌ است.
قرار است هنیه برای قدردانی یک کمربند استشهادی بفرستد، چه خوب.
این طور که اوضاع پیش می‌رود حس خوبی نسبت به اتفاق های خرداد 88 ندارم، رحمی کن.
طرف بلندگو را گرفته دستش و دارد اقدام های غیر انسانی را محکوم می‌کند و از این اراجیف، یهو جوگیر می‌شود و در ستایش آقای قشنگ شروع می‌کند به صحبت!
در بیشتر جلسه‌ها همین وضع است، هر تریبونی شده فرصتی برای تبلیغات علنی برای این فتنه‌ی روزگار.
هوای این روزها خیلی سرد است ولی دریغ از قطره‌ای باران.
تا ظهر نگران بودم که چه کار کردی، کامنتت را که خواندم دلم راحت شد، چه خوب.(م.ک).

پستی را که گذاشتم و برداشتم تنها جنبه‌ی اطلاع رسانی داشت، همین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر