۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

لبیک یا پلنگ!

دعوت پلنگ صورتی را اجابت می‌کنم و می‌پرم وسط با شعری از سعدی.
ما بروی دوستان از بوستان آسوده‌ایم گر بهار آید و گر باد خزان آسوده‌ایم
سرو بالایی که مقصودست اگر حاصل شود سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسوده‌ایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت می‌روند ما به خلوت با تو ای آرام جان آسوده‌ایم
هرچه در دنیاو عقبی راحت و آسایشست گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسوده‌ایم
برق نوروزی گر آتش می‌زند در شاخسار ور گل‌افشان می‌کند در بوستان آسوده‌ایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلاله‌ایست دیگری را ده که ما با دل‌ستان آسوده‌ایم
گرسیاست می‌کند سلطان وقاضی حاکمند ور ملامت می‌کند پیر و جوان آسوده‌ایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب یا به قعر اندر برد ما بر کران آسوده‌ایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان ترک آسایش گرفتیم این زمان آسوده‌ایم
سعدیا سرمایه‌داران از خطر ترسند و ما گر برآید بانگ دزد از کاروان آسوده‌ایم
کلمات کلیدی من: بوستان، باد خزان، صحرا، دنیا، رنج، آسایش.
*ما در خانه اتراق کرده‌ایم. ولی ای خدا! این طبیعت بیچاره و صبور رو خودت از شر این موجودات دوپایِ ویرانگر و نابودکننده محفوظ بدار.
**کسی رو به بازی دعوت نکردم، گفتم شاید اسم کسی رو ببرم ولی دوست نداشته باشه شرکت کنه و فقط به خاطر رودربایستی و از اینجور حرفها بنویسه.پس بهتر هر کسی دوست داشت،خودش بنویسه.
***شاید شما هم تجربه کرده باشید، رفته باشید فلان وبلاگ رو بخونید و در کمال تعجب ببینید اون وبلاگ دیگه وجود خارجی نداره. من که حالم بد می‌شه(لابد چون بی‌ظرفیتم و این دنیای مجازی رو زیاد جدی گرفتم.)حالا یا خود نویسنده در اقدامی انتحاری منفجرش کرده یا .... دیشب که دیدم دوباره تو وبلاگ یکی از بچه‌ها نوشته این وبلاگ تعطیل شد، خیلی حالم گرفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر