دردهای مشترک این روزها نوشتنی نیست، یعنی خود دردها انقدر درد هستند که فقط باید با تمام وجود حس اشان کرد.
قرار نبود این طور شود، قرار نبود آدمهای دور از همی باشیم، قرار نبود سهم ما از همه تلاشها و انرِژیهایی که برای کار میگذاریم شنیدن حرفهای دردناک باشد.
یادم میآید یک زمانی تا دیر وقت سر کار بودم، میدانستم یک نفر هست که همواره قدردان تلاشهایم هست! با زبانش با رفتارش مدام من را شرمنده میکرد.
حالا همه آن روزها گذشته، حالا اعتراض که میکنم متهم میشوم! حالا یکی بلند خطاب به من میگوید تو که بلد نیستی...
روزهای سختی را میگذارنم حداقل انقدر برایم تحملشان سخت بوده که دوباره پناه آوردم به وبلاگ.
هیچ انگیزهای برای کار کردن ندارم، هیچ چیزی حس رقابت را در من روشن برنمیانگیزد، هیچ رفتاری و هیچ اجباری باعث نمیشود که من گزارشی بنویسم، به شدت هر چه تمامتر در مقابل حس خوب و دوست داشتنی نوشتن ایستادهام.
با این شرایط، با این ذهن مدام مشوش، با این دل نیمه شکسته چه انگیزهای میتواند مرا به نوشتن وا دارد؟
نوشتنی که دلم را، روحم را آرام کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر