۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

اعتراض هم که می کنی...

خیر سرمان می‌خواستیم نسبت به شرایط موجود کاری اعتراض کنیم.
زبانی اعتراض کردم متهم شدم، چهار تا چیز هم بهم چسباند تا دندم نرم شود و حفه خون بگیرم.
پیش نوک‌های موزمار کار را خراب کردند و ما هم داریم مثل قبل کار می‌کنیم.
به این نتیجه رسیدم که باید سرم را مثل خر بیندازم پایین، به کسی اعتماد نکنم و مثل گاو کار کنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هوای امروز ابری است، گاهی می‌شود از آن ابری‌ها که باب دل خودم است.
از ان‌ها که می‌شود بی‌خیال عالم و ادم شد، دست‌هایت را بکنی داخل جیب کاپشن و یک مسیر بی‌انتها را بگیری و هی بروی و هی بروی و مدام خیال‌پردازی کنی.
ولی خب! دیگر من آن آدم سابق نیستم دل می‌خواهد ولی پایم توانش را ندارد.
گاهی بدجوری احساس ناتوانی می‌کنم.
این احساس خیلی دردناک است، خیلی! از این حس می ترسم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر