چند روزی ننوشتم نه اینکه مطلبی نبود برای نوشتن، بلکه حساش نبود.
فضای کاری خیلی مزخرفتر از قبل شده! قرار بوده عدهای را ببرند برای نشستی خارج از استان، بعد ما باید این موضوع را از دیگران و توی جلسههایی خارج از مجموعه کاری خودمان بشنویم.
جالبتر اینکه طرف بیاید به من بگوید خبر دار هم نمیشویم دبیرمان برای چند روز عوض شده؟
من هم دلم دق کرد گفتم خیلی اتفاقها میافتد که ما بیخبریم، یعنی خر خودت هستی.
راستش خسته شدم از این همه به کوچه علی چپ زدن و دروغ های دیگران را به رویشان نیاوردن.
طرف فقط بلد شده دروغ بگوید انگار که نه انگار.
حالم بهم میخورد! لزومی نمیبینم احترام بگذارم به آنها که به شعورم لگد میزنن.
××××××××××××××××××××××××××
از صبح باران میبارد، مدتها منتظر باران بودم ولی دلم از صبح گرفته.
مدام به فکرش هستم! اینکه این روزها و این لحظهها چه میکند.
دلم قبلن این قرتی بازی ها را در نمی آورد ولی یه مدته زیاد دارد خودش را لوس می کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر