دیروز الکی الکی مجبور شدم مسیر اداره را سه بار برم و برگردم.
از همه اعصاب خردکنتر رفتار مسوول یکی از سازمانها بود که برگشته میگه چرا نمینویسی؟ داری شیطنت میکنی؟ مردک فک کرده هر چرت و پرتی که میگه من باید بنویسم.
عصر هم بالاجبار میروم برای مراسم یک جشنواره! از اولش سخنرانی بوده تا آخرش.
حالم بهم خورد از این همه مسخره بازی، سردردم هم از همان جا شروع شد.
مجبور شدم برگردم دفتر و ساعت از شش گذشته بود که راه افتادم به طرف خانه با سردرد سگی.
در مسیر هی سردر بیشتر میشد بس که هی گذشته را مرور کردم نه نشخوار کردم.
از ابتدای بلوار تا خانه هم مجبور شدم پیاده بیایم و عجیب هوا سرد بود.
رسیدم خانه جنازهام ولو شد جلو بخاری ولی پاهایم گرم نمیشدند.
از شدت سردرد دچار حالت تهوع شده بودم با چشمهایی که از درد میخواستند از حدقه بزنند بیرون!
سرم را گذاشتم روی بالشت و تا خود صبح خوابیدم.
صبح هنوز هم سردرد داشتم گفتم گور پدر کار، نمیروم سر کار میمانم خانه میخوابم.
سرم هنوز درد میکند ولی خوب شد سرکار نرفتم.
به این فکر میکنم که چه راحت و مثل آب خوردن جناب "من من" جواب همه زحمتها و تلاشهایم را داد.
وقتی در این حد قدرنشناس هستند من چرا انقدر خودم را به آب و آتش بزنم؟! برای کی برای چی؟
گاهی زیاد پشیمان میشوم از همه احترامی که به این جناب گذاشتم، ولی حالا بعد از آن حرفش دیگر سعی میکنم بیخیالتر باشم.
سعی میکنم به بشرهای دو پا آنقدری احترام بگذارم که مرا میبینند.
سعی میکنم خیلیها را حذف کنم، حذف! آنهایی که بودنشان فقط راه راحتتر نفس کشیدنم را میگیرند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر