این روزها زیاد به یک نفر فکر میکنم، کسی که از ما خیلی دور نیست ولی هست.
دیروز توی نماز کلاغیام همهاش به یاد او بودم، تصویرش گاهی برای دقایق طولانی جلو چشمم ثابت میماند و حرکت نمیکند.
گاهی همین طور که روی تخت دراز میکشم چشمهایم را میبندم و تصور میکنم چطور لحظهها، ساعتها، روزها و ماه ها را میگذراند.
بعد به لحظاتی میرسم که دیگر نمیتوانم تصویرهای ذهنی را ادامه دهم.
بلند میشوم و فقط درون تنهایی خودم جایی که صدایش را جز تو کسی نمیشنود فریاد میزنم، چرا؟
دوستی است که در آزادی ندیدم ش، در لحظههای رهایی کنارش نبودم.
ولی حالا هر از گاهی این فرصت پیش میآید که در جایی ببینمش که سقف اش آسمانی آبی نیست.
جایی که میلههای سرد، میلههای لعنتیِ سردِ سردِ سرد...
جایی که میترسم فاصلهها، فراموشی بیاورد، من او را آنجا می بینم! با حسی توام با ترس، نگرانی، بیم و امید.
نمیدانم چرا دلم برایش انقدر تنگ میشود، حرفهای ما فقط در حد یک سلام و علیک و احوال پرسی آن هم در حد دو سه دقیقه بوده با نگاههایی که همواره مزاحم بودند.
دستم به جایی بند نیست، جز دعا برای رهایی و آزادیش.
دعا میکنم این بار لبخندهایش را زیر آسمان آبی ببینم.
خدایا! نفس کشیدن زیر این آسمان آبی درخواست زیادی است یا برای در کنار هم بودن و با هم نفس کشیدن باید هزینه زیادی پرداخت؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر