۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

روزگار من

وقتی که خیلی خسته‌ام سرم رو بذارم رو بالشت دیگه خوابم می‌بره؛ لازم نیست هی جون بکنم.
دیشب هم همن طور شد خوابیدم تا نصف شب که از صدای خوردن بارون رو نمی‌دونم چی توی حیاط خلوت بیدار شدم.
رفتم یه لیوان آب خوردم و تا خود صبح (۷) خوابیدم؛ دوست دارم بخوایم ولی دیگه نمی‌تونم.
اتاقم وضعش خیلی داغونه، انقدر که خودمم سختم شده دیدن این همه بی‌نظمی، ولو بودن مجله و کاغذ و...
باید به دستی به سر اتاقم بکشم؛ از همین اول صبح حال ندارم.
می‌دونی وقتی آدم احساس آرامش نداره، وقتی نسبت به یه شرایطی حس خوبی نداره و از سر اجبار داره تحمل می‌کنه مدام با خودش درگیره، مدام در برابر فکرا و ایده‌هایی که به ذهنش می‌رسه جبهه میگره، اجازه نمی‌ده تغییری در شرایط خودش به وجود بیاد.
می‌گه بذار همین جوری باشه بذار بدتر بشه ولی بهتر نشه! این فضا این ادما ارزشش رو ندارن ولی خودِ خرش نمی‌دونه که داره از همه بیشتر به خودش ضرر می‌رسونه شاید هم بدونه ولی میخواد با خودش هم لجبازی کنه.
اینه روزگار من.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر