۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

آدم ها و دردها


هوا سرد شده خیلی سرد، روی کوه‌های اطراف را برف پوشانده.
از صبح یک رگ لعنتی توی کمرم گرفته؛ نه مثل آدم می‌شود نشست و نه خوابید! خلاصه اینکه هی می‌گیرد و ول می‌کند.
از آنجا که امروز روز کاری بین دو تعطیلی بود من طبق معمول رسمی‌ها سرکار نیامده بودند.
اقای ورزشی اصرار داشت که بروم برنامه‌اش، از چند روز قبل گفته بود! ولی به هیچ وجه حس‌اش نبود که برم، گفت حداقل برای ناهار بیا منتظرم، ولی من که عمرا وقتی از جماعتی خوشم نیاد جایی نمی‌روم.
خدا رو شکر بهانه هم داشتم چون همزمان جای دیگری برنامه بود.
ساعت از ۱۲ گذشته بود که وارد دفتر شدم، سوت و کور.
دلم سوخت برای آقایِ من من؛ گاهی از دستش روانی و کلافه می‌شوم و یک روز مثل امروز دلم برای بی‌جرات بودن و رییس نبودنش می‌سوزد.
همین هم می‌شود که نه نمی‌گویم و کمک می‌کنم که کار‌ها پیش برود.
اصلن تا اطلاع ثانوی من باید حرف گوش کن باشم، بحث واعتراض نکنم، سرم را بندازم پایین و فقط کار کنم.
معلوم نیست تا کی این وضع ادامه خواهد داشت؛ فقط امیدوارم نا‌امید نشوم! برای رسیدن به چیزی که مدت ها است منتظرش هستم.
یکی از بچه‌ها در فیس برایم نظری می‌گذارد سعی می‌کنم خونسردانه جواب دهم، بعد می‌بینم هی تند‌تر می‌نویسد بعد هم آمده نظراتش را پاک کرده! من هم جواب‌هایم را پاک می‌کنم.
تاسف می‌خورم که بعد از یک سال و اندی به جایی رسیده که انقدر طرز فکرش سیاه- سفید شده، یک جورهای رادیکال و افراطی.
نه که من نیستم‌ها ولی خب دو سال کار کردن در فضایی مثل محیط کاری... که مدام از همه طرف ترمزت کشیده می‌شود، باید حواست مدام به همه جا باشد! گاهی کمک می‌کند که کمی هم از یک جانبه نگری و اصرار و پافشاری روی برخی موضوعات خودداری کنی.
کمک می‌کند کمی آن طرف‌تر را هم ببینی، فک نکنی هر چه این طرفی‌ها می‌گویند حق است و دیگران ناحق.
نمی‌دانم ولی خب پارسال که آقای بردار برگشت و به من گفت افراطی! خیلی بهم برخورد؛ گفت سیاسی هستی باز هم بدجوری به من برخورد!
نمی‌دانم چرا ولی باور حرف‌هایش برایم سخت بود؟! چرا این حرف‌ها را می‌زد؟
لابد اگر کسی کمی دور‌تر بوده و نگاه می‌کرده این طوری بودم، خودم خبر نداشتم.
شاید هم خواست بترساندم، نمی دانم! ولی هیچ وقت فرصت نشد واقعیت حرف های ان روز را ازش بپرسم.
ولی حالا سعی می‌کنم یک جورایی توی پیله خودم باشم و به کسی کاری نداشته باشم.
آدم گاهی ضربه‌هایی می‌خورد تازیانه وار! که دردش همیشه هست، کافی است جای ضربه‌ها دوباره لمس شوند.

۲ نظر:

  1. نمی دونم چرا الان که از اون موقع زیاد میگذره... احساس می کنم سر همه ی ما کلاه رفت... ببخش که رک می گم مامان بزرگ...ولی سیاست خیلی برام چیز احمقانه ای شده...نمی دونم چرا... یا شاید می دونم و ...
    یه حرف نیمه فلسفی - هر چند عادت ندارم حرف فلسفی بزنم- ، می خواستم بگم که آزادی ، دموکراسی ریشه ش درون خودماست. یعنی آزادی یه چیز درونیه. نمی دونم منظورمو بگیری یا نه...
    می خوام بگم وقتی "چیزی رو نخوای" اون وقت آزادی... حالا بیایم و برگردیم دنبال دموکراسی...
    خب...من دیگه باید برم. بازم بهت سر می زنم.

    پاسخحذف
  2. به نوه
    یه جورایی می فهمم! گاهی وقتی یه حریم و چارچوبی که از قبل برا خودمون درست کردیم می شکنه آدم احساس می کنه به یه آزادی مشروع رسیده که مشروعیتش هم فقط مال خودشه به هیچکسی هم ربطی نداره! یه حس که فقط مال خودش بقیه هم نمی تونن درکش کنن.

    پاسخحذف