الان که دارم اینها را مینویسم حالم خوب است، دارم یک لیوان چایی داغ الی پسند میخورم که اساسی حال میدهد।
صبح همچین بگی نگی با دلخوری و ناراحتی باقی مانده از دیروز رفتم برنامه، توی ترافیک گیر افتادم و نیم ساعتی هم دیر رسیدم.
یعنی امروز از آن روزها بود که به هیچ وجه دلم نمیخواست بروم دفتر، حاضر بودم تمام روز را بروم برنامههای الکی ولی پایم را توی آن دفتر لعنتی نذارم.
کت قهوهای دوباره مردم آزاریهایش شروع شده، یک بشر باید خیلی پست و عوضی باشد که از آزار دادن دیگران لذت ببرد.
دلم نمیخواهد قیافه اش را ببینم، همان روز اولی که برگشت توی اتاق گفتم که کاش نمیآمد، مارمولک عوضی.
بدبختیهای این روزها یکی دو تا نیست، جناب من من خیلی چیزها را نمیفهمدٰ درک نمیکند، حرف زدن یا اعتراض کردن به او بیفایدهترین کار ممکن است.
خود کار فشار و استرسش یک طرف، این فضای ناآرام و اعصاب خرد کن دفتر هم یک طرف.
مثلا صبح که بیدار میشوم و فک میکنم که امروز باید بروم سرکار توی آن دفتر لعنتی؛ حالم اساسی میپرد توی قوطی.
بر اساس قرارداد هیچ الزامی برای حضور ما در دفتر نیست، ولی نمیدانم این جناب من من چش میشود که همین طور میزنگد. میپرسد چرا نیامدی؟ کجایی؟ و در واقع مثل دارکوب هی نوک میزند به اعصابم.
جالب اینجاست وقتی بقیه نیستند کارهای آنها را به من محول میکند ولی اگر من نباشم زنگ میزند و میگوید کارهایت روی میز مانده! زود نرو خانه بیا به کارهایت برس!!!!.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر