۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

به درک!

الان که دارم این‌ها را می‌نویسم حالم کمی بهتر است، فقط نگران این پسرک احمقِ دیوانه هستم.
صبح یک ساعت توی دفتر می‌مانم و بعد می‌زنم بیرون!
به طور افتضاحی همین که پایم را می‌گذارم توی آن دفتر لعنتی و با بعضی‌ها چشم تو چشم می‌شوم اخلاقم سگی می‌شود و از قیافه‌ام کفرات می‌بارد.
این بار به خاطر ماجرای دیشب هم حسابی دلخور بودم و بعد که یکی با کمال پر رویی پرسید دیشب تا کی بیرون بودی؟ حالم بد‌تر شد.
مثلا قرار بود این مردک برود بیرون در حالی که از جایش تکون هم نخورده بود چون جناب من من احتمالن جرات نکرده بود که بهش بگه بره، بعد از آن طرف به من می‌گوید قرار است فلانی برود. زکی حتما هم فلانی می رود. بعد شب می‌زنگد به من، که چه خبر؟!
سوار ماشین یکی که او هم دلش خون است می‌شوم، وسط راه پیاده می‌شوم می‌روم پیش آقای ورزشی! آنجا کمی داد و بیدادهای مدل الی می‌کنم و بعد هم کمی از دیشب حرف می‌زنیم واینا.
بعد دوباره راه می‌افتم مثلن به طرف خانه! وسط راه یک جای دیگر هم سر می‌زنم که تاکید کنم من از فلانی خوشم نمی‌آید و اصلن هم نمی‌خواهم چیزی از من بداند و این‌ها.
ه‌مان جا خبر دار می‌شوم که پسرک احمق دوباره رفته آب خنک بخورد، دلم می‌خواست اگر جلوی رویم بود یکی بخوابونم تو گوشش! فقط می‌گم یه مادر دست تنهای بیچاره دارد به خاطر او هر کاری می‌شود بکنید، می‌دانم که این بشر آدم بشو نیست.
کمی حرف می‌زنیم البته بیش از کمی.
بالاخره شرایط طوری است که باید بیشتر مواظب بود ولی خب آدم گاهی زیادی جوگیر می‌شود.
مثلن خدافظی کردم بروم خانه دیدم حس‌اش نیست، زنگ می‌زنم به رِفیق که او هم می‌آید.
می‌رویم جای همیشگی کمی حرف و بحث و اینا.
بعدش دوباره پیاده راه می‌افتیم تا برسیم به ایستگاه.
این بار می‌روم سمت خانه! کارهای مانده از دیروز عصر را انجام می‌دهم.
کلن خیلی خوب است؛ گوشی لعنتی‌ات را خاموش کنی پرتش کنی یک طرف! با یه کم خیال راحت کارت را انجام دهی توی خانه.
برنامه نروی و بگویی به درک!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر