۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

این روزهای پر ملال

صبح مثلا برنامه نداشتم و گفتم تا هشت می‌خوابم. ساعت هفتم و نیم بود که جناب من من زنگ زده که فلانی نمی‌تواند برود برنامه تو بجایش برو برنامه ساعت هشت را.
محل برنامه تا خانه فاصله زیادی ندارد هوا هم که عالی است پیاده راه می‌افتم به طرف برنامه.
بقیه‌اش را فاکتور می‌گیرم تا می‌رسم اداره. چهار تا از همکاران به اضافه نیروی خدماتی مرخصی هستند!
جناب من من می‌بیند تازه رسیده‌ام و کوهی از فکس روی می‌زم است، بلند شده آمده خبرهای شهرستان را می‌گذارد روی می‌زم.
من هم اعتراض می‌کنم ولی آدم به بی‌شعوری او ندیده‌ام، دو نفر دیگر نشسته‌اند ولی جرات ندارد به آن‌ها حرفی بزند.
من هم سریع وسایلم را می‌گذارم در کیفم. با عصبانیت هر چه تمام‌تر کیف را روی میز می‌کشم، تلفن هم سقوط آزاد می‌کند.
دو تا در را محکم بهم می‌کوبم و می‌زنم بیرون.
ندیدم ادم به این اندازه بی‌شعوری و قدرن‌شناسی.
می‌رسم خانه خبر‌ها را می‌فرستم مسج می‌دهم که فلانی زحمت بکش عکس بگذار، حدود نیم ساعت گذتش دیدم خبری نشد زنگ می‌زنم اداره خودش گوشی را بر می‌دارد صدایش را که می‌شنوم تلفن را قطع می‌کنم.
یک ساعت بعد مسج می‌دهم که من اداره نیستم!
حال بهم می‌خورد از این به اصطلاح همکاران! یکشنبه‌ها می‌رود برنامه و بعدش می‌رود خانه زنگ می‌زند فلانی روی فلان خبر عکس بگذار بعد...
اصلن تا پارسال که با والی می‌رفت تلفنی خبر‌هایش را می‌گرفتم بدون اینکه کد خودم را بزنم ولی...
خیلی روزگار نامرد و بی‌صفتی است؛ انقدر که گاهی ترجیح می‌دهم که نباشم بین این جماعت دو پای پر مدعا.
من همیشه توی کار یه نکیه‌گاه محکم داشتم حتی اگر باور‌ها و عقاید مشترکی نداشتیم ولی شش ماه می‌شود که نه تنها تکیه گاهی ندارم بلکه هر روز پلیدی و بی‌شرفی بعض‌ها نسبت به قبل ازاردهنده‌تر هم می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر