صبح جمعه پنجم فروردین ماه! آسمان آبی ولی هوا کمی سرد است، دلم از همین حالا برای پاییز تنگ شده.
حالم خوب نیست؛ تمام دل و روده هام به علاوه سرم درد میکند از همین اول صبح.
از آن روزهایی است که دلم میخواهد تمام روز بیفتم توی رختخواب، کسی هم باهام حرف نزنه و کاری هم به کارم نداشته باشد.
در اصل کشبک من فقط ۱۲ فروردین بود، بعد قرار شد جای یک نفر که میگفت میخواهد برود مسافرت من چهارم را هم بروم سر کار! بعد زد و یک نفر مریض شد و برنامه ریخت بهم.
بعدتر یعنی همان دیروز معلوم شد فلانی هم که قرار بوده برود مسافرت نرفته!!!
و حالا من امروز باید بروم دوباره سرکار و اصلن هم حالم خوب نیست.
بعد عمری دیروز رفتیم سینما؛ بعدش هم بستنی زدیم تو رگ.
از همان دیشب با پیدا شدن سرو کله سردرد سگی همه چیز کوفتم شده! سردرد سگی هم ارمغان دانشگاه است و حرص خوردنها و دوری از خانواده و اتاق و اینها.
به مرور و طی این چند ماه گذشت فاصله بین سردردهای سگی کمتر و کمتر شده. یعنی هنوز به ۳۰ نرسیده کوله باری از درد شده همراه همیشگی تقربیا. اون از نرمی مفاصل و دردهایگاه و بیگاه پاها! این از سردردهای سگی که کل زندگیام را فلج میکند اون هم از اوضاع دندانهای که یکی یکی دارند قرتی بازی در میآورند.
باز هم خدا رو شکر میشود تحمل اشان کرد اصلن پوست ما کلفت شده برای تحمل.
دیروز روز کاری آرامی بود به چند جهت، به جز خودم و یکی از نیروهای خدماتی کسی نبود که بخواهد بودنش آزار دهنده باشد، و جناب من من هم نبود تا دو پایی بپرد روی اعصابم.
صفر تلفنها بسته است و نمیشود با هیج جا تماس گرفت میگردم و شمارههایی را که دو سال پیش جمع آوری کرده بودیم را پیدا میکنم.
چند تا تلفن ثابت هم میانشان هست، خوش شانسم که زنگ میزنم و جواب میدهند.
ولی یکی دیگر خیلی اذیت میکند حالم ازشان بهم میخورد، هی چند بار معطلم میکنند، بعد میگویند فلانی رفته برای نماز و آخر سر هم میگویند شنبه! من هم میگویم به درک.
فعلن هم تمام روده و معدهام دارند شلنگ تخته میاندازند نمیتوانم ادامه دهم تا بعد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر