۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

روز هفتم

همین چند شب پیش بود که نوشتم ذلم برای لیلا تنگ شده، امروز زنگ زده بود دلش تنگ بود.
او آن طرف شهر افتاده من این طرف شهر ولی دل‌هامان چه بهم نزدیک بوده که من به او فکر می‌کردم و انگار‌‌‌ همان روز هم او در فکر من بوده و در سفر.
امروز بابا می‌برد مرا جلو در اداره پیاده می‌کند، کار‌هایم را انجام می‌دهم که زنگ می‌زنن فلانی آماده بیا برویم برای مصاحبه.
ترافیک سنگین است و دیر می‌رسیم و بالاخره با کلی هماهنگی و در حالی که ماشین با سرعت ۱۴۰ و گاهی ۱۵۰ در حرکت است به ان‌ها می‌رسیم، بعد بر می‌گردیم قرارگاه و بعد‌تر دفتر آن‌ها.
نه اعصابم خرد است نه خسته‌ام. تا چهار کار‌هایشان را ردیف می‌کنم و بعد مرا می‌رسانند اداره.
خیلی راحت و پر انرژی کار‌هایم را انجام می‌دهم و حدودای هفت و ۳۰ با آقای ورزشی راه می‌افتیم طرف خانه.
نه خسته‌ام نه اعصابم خرد است؛ کلی انرژی دارم برای کار کردن در فضایی که موجودهای آزار دهنده و استرس در آن کمتر وجود دارد. تکه سنگ دوست داشتنی‌ام هم رفته مرخصی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر