۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

دهمین روز

صبح رفته‌ام سر کار، دیدم طرف آمده انگار برای سُکسُک و بعد هم رفته حداقل تا ظهر که من بودم که برنگشت رسما آمده حاضری‌اش را بزند و برود لابد.
خبر‌ها را که می‌خوانم مخصوصا درباره فیلم این مردک سابق چماق به دست حالم اساسی می‌گیرد از همه چیز، از عالم و آدم، از خودم، از این زندگی که هر روز به سطح گه نزدیک‌تر می‌شود.
واقعا به چه چیز در این مملکت با چنین مردمانی باید امیدوار بود؟! به چه تغییر و چه اصلاحی؟! طرف بعد از ۱۸ سال کار رسیده به جایی که من فقط حقارت و بدبختی را از آن می‌بینم که اگر انگیزه‌ای دارم با دیدنش از دست می‌دهم.
که حالم از خودم، از این زندگی مرداب گونه، از این دست و پا زدن‌ها، از این امیدواری‌های لحظه‌ای بهم می‌خورد.
از اینکه هر روز بلند می‌شوم خودم را گول می‌زنم می‌فرستم سرکار به امید اندکی بهبود ولی زهی خیال باطل. جناب من من می‌‌آید می‌گوید فلان مطلب را بخوان که مثلا یعنی کد تو را زیرش زدم، نزن مگر مجبورت کرده‌ام! برای چی می‌خوام؟ که آمارم برود بالا، که نتیجه‌اش چه؟ که بعد بگویی سیستم از یک عددی به بالا حذف می‌کند و هزار تا گه خوری اضافی دیگر.
خیلی‌ها فکر کردند چون ما حق التحریر هستیم برای هر مطلبی حاضر به هر خاک تو سر بازی هستیم، حالم بهم می‌خورد ازشان.
من می‌روم سر کار چون حوصله در خانه ماندن را ندارم، چون صبح‌ها هر چه تلاش می‌کنم از هفت به بعد خواب در چشم‌های نمی‌ماند، چون حوصله این را ندارم که هی مه‌مان بیاید بگوید خب چه خبر؟ که حوصله کتاب خواندن که اعصاب فیلم دیدن را ندارم.
که من دو سال تجربه ماندن در خانه را دارم، تجربه انزوا و افسردگی! مدام زار زار گریه کردن، گاهی یک ماه ماندن در خانه ماندن.
من تجریه همه این‌ها را دارم و می‌دانم عادت به ماندن در خانه چطور زندگی‌ات چطور همه لحظه‌هایت را یا افسردگی، افسوس همه سال‌های از دست رفته، پشیمانی و غصه بهم محکم گره می‌زند.
می‌روم سر کار کاری که آدم‌ها، که رفتار‌ها و حرف‌هایشان مدام دارد آزار دهنده‌تر می‌شود.
مدام امید‌ها و ارزو‌هایم را لگدمال‌تر می‌کند، انگزه‌ام را به صفر می‌رساند، احساساتم را به گه می‌کشد. کاری که روزی رویایم بود و هنوز هم ذاتش را دوست دارم ولی حاشیه‌هایش دارد مرا له می‌کند.
من من هنوز هم با همه این احوال می‌روم سر کار چون کابوس در خانه ماندن را تجربه کرده‌ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر