صبح سومین روز سال ۹۰ است و هوا کمی ابری.
صبحها نمیتوانم زیاد بخوابم هر چند دوست دارم که اساسی بخوابم! ولی ظهرها میتوانم چند ساعتی به مشنگترین شکل ممکن بیافتم تو رختخواب و بخوابم.
دیشب حساش بود که بعد از ماهها کتابی بگیرم دستم و چند صفحهای بخوانم، خیلی وقته کتاب نخوندم.
این چند روز که تعطیل بود و کشیک کاری من هم نبود، تقریبا از نگرانی، استرس و اعصاب خردی هم خبری نیست.
به محض اینکه پامو بذارم تو دفتر حتی اگر کسی هم اونجا نباشه، برنامهای هم نباشه! استرس، نگرانی و اعصاب خردی کوله بارش رو میاره جلو چشمام پهن میکنه.
فردا اولین روز رسمی کاریام در سال ۹۰، هر چند که این چند روز هم تلفنی کارها پیش رفته و اینجور نبوده که تو خونه بیکار باشم یه جور دورکاری داشتم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر