حالا روزهای متوالی سر کار نمیروم و در خانه میمانم، آرامش دارد خانه ولی خب گاهی از این همه چپیدگی در خانه، الاف بودن و برنامه نداشتن حوصلهام سر میرود.
خوب یا بد در تمام مدت عمر آن موقع که مدرسه میرفتم مدرسه بود و درس، یک کلاس زبان و خانه.
دانشگاه رفتم، دانشگاه بود و درس و خوابگاه
رفتم سر کار،کار بود و برنامه و خانه.
کمتر پیش آمده که اهل گردش و تفریح و رفیق بازی و بیرون رفتن باشم، گاهی بعد از مدتها جمع میشویم جای همیشگی در جلوی آبنما در همین حد.
یک زمانی هم سینما و تئاتری بود که آن هم تعطیل شد.
دیروز پس از مدتها خودم را جمع جور کردم تا کارهای عقب مانده را انجام دهم آن هم با کلی انرژ
ی مثبت که رفقا روانه کردند، مگر نه وقتی فک میکنم به این همه قدرنشناسیها، بیعدالتها و ظلم و حق خوریهای این چند مدت اخیراصلا دوست ندارم کار کنم.
روابط عمومیها گیر میدهند که خبر ما چه شد؟! مگر نه من دیگر مثل سابق کار اهمیت و جایگاهی ندارد.
جناب من من فک میکند محتاجیم و منت میگذارد که مثلا فلان خبر را برداشتم و به جای شما کار کردم، نکن جناب مگر من گفتم.
بیشتر از اینکه من دنبال حق و الزحمهام باشم تو دنبال ماندن پشت آن میزی تا با هر آشغالی شده آمار و عملکرد بالاتری را ارائه دهی، مگر نه از کی تا حالا جماعت رسمی دلش برای ما آزادها سوخته.
حالا اینها همهاش کاری بود میرسیم به بخش احساسی.
چه میدانم والله چه بگویم از این احساس که مدام هم ضربه میخورد.
درست وقتی انتظار دارد از یک نفر، همان موقع محکم میخورد به سنگ سرد! بعد توقع دارند ما احساساتمان لطیف بماند.
وقتی که دست و بالش را باز میگذارم که برای خودش جولان دهد کسی که باید همراهیاش کند نمیکند، خب احساس است لطیف و حساس! بهش بر میخورد سعی میکند دیگر به این راحتیها خودش را ظاهر نکند.
خدا رو شکر رفقای خوبی دارم که دردهای این روزهایمان مشترک است، می فهمند این نالهها و غرهای مداومم را.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر