۱۳۹۱ شهریور ۱۱, شنبه

یه بغض سنگین گیر کرده تو گلوم

الان که دارم اینا رو می‌نویسم، اشک تو چشام حلقه زده و خیلی زیاد دلم گرفته. بعد از ۱۰ روز برو و بیا و ساعت‌ها انتظار کشیدن تو صف دادگاه، حالا می‌گن تو جا به جایی‌ها پرونده‌ات معلوم نیس کدوم گوشه و کناری افتاده... طول می‌کشه تا پیدا بشه... ابن رو هم همون اول نمی‌گن بعد سه ساعت نشستن و انتظار کشیدن می‌گن! انگار یه تیکه اسباب بازی بوده افتاده یه گوشه‌ای... عین همون تار عنکبوت‌هایی که سقف اتاق هاشون رو گرفته، روح و ذهن مریض اشون هم پر از این تار‌ها عنکبوت هاس... چقد احساس حقارت کردم تو این صف‌ها و راه روهای باریک دادگاه انقلاب... باز امروز خوبی‌اش این بود که با یه دخنر بهایی دوس شدم، پدرش رو ۵۰ روز بازداشت کردن! اومده بود وقت ملاقات بگیر... قبلن هم چن بار دیده بودمش... باباش رو امروز آوردن، از دور دیده بودش وقتی برگشت پیشم چشماش قرمز قرمز بود... دلم گرفته، خیلی زیاد! یه بغض سنگین گیر کرده تو گلوم... شنبه 11 شهریور91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر