در تقلایی میان خواب و بیداری بودم، هم صدای اذان صبح را میشنیدم و هم در به در دنبال دزدی که کیفام را دزدیده بود...
بیدار میشوم، خیلی راحتتر از همه روزهای قبل... چند دقیقهای از شش صبح بیشتر نگذشته!
توی دلم کمی ناراحتی و دلخوری باقی مانده، از همان دیشب.
اینجور وقتها دلم برای خودم بیشتر میسوزد، چرا؟
یکجور حس حقارت میآید سراغم، مدلش را خودم میدانم و بس!
ذهنم درگیر پیدا کردن موضوع و سوژهای نیس، این یعنی من خیلی از فضای شهر و جامعه فاصله گرفتم!
دوباره احساس تنهایی شدید میکنم، نه که این تنهایی را دوست نداشته باشم! اتفاقن خیلی هم دوستش دارم ولی... ولی ندارد، من موجود تنها دوستی هستم خب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر