نشسته بودم روی نیمکتی نزدیک در ورودی آموزشگاه!
کنار در مردی تلفن به دست و کلاه کاسکت در دست دیگری، یا پیرهن خاکی رنگ روی شلوار و موهایی مدل موهای برادران داشت قدم میزد...
من؟ دلم ریخت، داشتم در هجوم یکباره استرس و نگرانی غرق میشدم! شاید خودش بود... همان بازجو...
حسام میگفت باید همچین آدمی باشد، البته شاید کمی قدبلندتر و چهارشانهتر... دستهایش گنده بود و قدم زدنهایش مدام روی ذهن و روانم است!
توی راه برگشت دوباره یاد همان روزها افتادم... روزهایی که صبح تا شبش معلوم نیس زمان چطور میگذرد و شب تا صبحاش پر است از هجوم بیمها و امیدها...
*شبها پنجره را میبندم، صدای خش خش برگها روی زمین آزارم میدهد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر