۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

شاید خودش بود...

نشسته بودم روی نیمکتی نزدیک در ورودی آموزشگاه! کنار در مردی تلفن به دست و کلاه کاسکت در دست دیگری، یا پیرهن خاکی رنگ روی شلوار و موهایی مدل موهای برادران داشت قدم می‌زد... من؟ دلم ریخت، داشتم در هجوم یکباره استرس و نگرانی غرق می‌شدم! شاید خودش بود...‌‌ همان بازجو... حس‌ام می‌گفت باید همچین آدمی باشد، البته شاید کمی قدبلند‌تر و چهارشانه‌تر... دست‌هایش گنده بود و قدم زدن‌هایش مدام روی ذهن و روانم است! توی راه برگشت دوباره یاد‌‌ همان روز‌ها افتادم... روزهایی که صبح تا شبش معلوم نیس زمان چطور می‌گذرد و شب تا صبح‌اش پر است از هجوم بیم‌ها و امید‌ها... *شب‌ها پنجره را می‌بندم، صدای خش خش برگ‌ها روی زمین آزارم می‌دهد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر