۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

تنهایی

دیشب هم خسته بودم ولی بیدار ماندم تا حدود ۱۱، شاید که بیاید. خواستم بخوابم و هی یادم آمد بیشتر از آنچه فکر کرده بودم به امتحان دیروز گند زدم، بعد که با خودم هماهنگ کردم برای ادامه ندادن کلاس حالم بهتر شد. قبل از خواب باز هم فکر کردم به همه این سال‌ها و تنهایی. تنهایی و تنها بودن روند طبیعی و معمولی زندگی من است، از‌‌ همان سال‌های اول زندگی. در بحبوهه (الان صبح خیلی زود است حوصله چک کردن دیکته‌ای را ندارم) جنگ، مجبور شدند مرا بگذارند مهد، همه گرفتار بودند... بعد هم دو سالی می‌رفتم کودکستان، آبحی کوچیکه هم‌‌ همان دوران به دنیا آمد... مامان حالش خوب نبود، حتی مجبور شدیم تابستان را برویم خانه مادربزرگم پیش خاله‌ها و چقدر خوب بود آآن سال... پر از صورتک و بستنی و شیطنت‌های کودکانه. سال اول مدرسه هم می‌رفتم‌‌ همان مدرسه‌ای که مامان درس می‌داد! انقدر غر زدم که از سال بعدش مامان اسمم را نوشت همان مدرسه محله‌ای که بعد ۲۸ سال هنوز هم‌‌ همان جا لنگر انداخته‌ایم. از سال دوم من همیشه شیفت مخالف مامان و آّبجی بودم و غالبا نیمی از روز را تنها در حانه... ۱۲ سال مدرسه همین جور گذشت تا رسید به دانشگاه. از‌‌ همان سال اول توی خوابگاه می‌ماندمف برای روزهای طولانی، حتی آدمی هم نبودم که عصر‌ها شال و کلاه کنم و با بچه‌ها برویم توی خیابان‌های نداشته شهر قدم بزنیم... بعدش حدود سک سال بیکار بودم و اساسی خانه نشین. بعدش هم چهار سال کار شد همه چیزم، صبح می‌رفتم شب خسته و کوفته برای خواب می‌آمدم خانه، همه این سال‌ها تقریبا تنها بدون اینکه برای زنگ تلفن کسی، پیامکش یا دیدنش انتظاری بکشم... هر از گاهی با‌‌ همان معدود دوستانم جایی می‌رفتم تئاتری، سینمایی و... فرهنگی بودیم مثلن هنری هم شاید ولی آخرش حکم‌های سیاسی خوردیم! حالا ولی باز هم تنها هستم، تنها‌تر از همه سال‌های قبل... انگار این روند طبیعی زندگی من است، که با آمدن آدم‌های جدید طبیعی بودنش دستخوش تغییر و تحول می‌شود... حتی اگر کسی هم باشد، دیر یا زود این حس تنهایی و عمیق شدنش هر کجا رفته باشد باز می‌گردد و می‌شود همدمم، مونس خوبی است... آزارش کمتر از بشرهای دو پاست. من دوستش دارم، او که همه این سال‌ها به من وفادار مانده... من هم فعلن وفادارم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر