یک هفته است که از آن یکشنبه سیاه میگذرد.
حالم؟ خوب نیست، ظاهرا همه چیز آرام است ولی داخلم ویران شده...
سردردهای سگی ول کن نیست، تمام دل و رودهام درد میکند.
صبح که چه عرض کنم نزدیک ظهر که از خواب بیدار میشوم سر درد میگیرم.
دلم یک جور نوشیدنی میخواهد که من را اساسی ضربه فنی کند، در حق من همان کاری را کند که زمستان در حق خرسهای قطبی میکند.
دلم میخواهد چند ماه بخوابم، بدون فکر و خیال... بیخبر از خبرهای تلخ، اعتصاب غذا، جنگ، مرگ...
بعد از سه و سال و نیم واقعا از لحاظ جسمی هم کم آوردم، تحمل سردردهای میگرنی را دیگر ندارم.
فشارهایی که به چشمم میآید گاهی انقدر غیرقابل تحمل میشود که هر لحظه ممکن است رگهای توی سرم بپکد. گاهی حجم فشاری که روی رگهای سرم هست را حس میکنم.
کلاس زبان را بیخیال شدم، شده است قوز بالاقور.
تمام مدت در کلاس استرس دارم وقتی استاد از من میپرسد این استرس بیشتر هم میشود.
کلمات کمی بلد هستم و نمیتوانم با این حد از کلمات پاسخ استاد را بدهم و همین باعث میشود احساس بد به من دست دهد.
توی این شرایط این احساس بد برایم تحقیر کننده است، درست این روزها که بیش از هر زمانی نیاز به تحسین و تشویق دارم این کلاس زبان برایم حکم تحقیر مدام را دارد.
حالا اساس را یاد گرفتهام، میتوانم در خانه ادامه دهم.
ولی انرژیهای منفی که از اطراف میرسد خیلی حجم سنگینی دارد، من با این شرایط توان مقاومت و بازسازی ندارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر