با همه به گا رفتن این یکسال از زندگی بلکه بیش از یکسال و دو سال، نباید در این مرداب متوقف بمانم.
از دیروز سفر به انتهای شب سلین را دست گرفتهام.
خواندنش خوب پیش میرود و راضیام.
اصلن یک حس خوبی دارد خواندن فردینان عاصی که به زمین و زمان فحش میدهد و حالا افتاده است وسط معرکه و کارزاری به نام جنگ، غرغرهایش شبیه همان لنی یه لا قبای خداحافظگری کوپر است.
من این آدم عاصی که مدام به این طرف و آن طرف پرت میشود، مدام در حال دیدن دل و رودههای پاره پاره شده است، این آدمی که دست و پا میزند برای خلاصی از جهنمی که وارد شده، آدمی که میگوید تجربهها باعث شده به یک نامرد تمام عیار تبدیل شود را دوست دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر