تو مسیر رفتن به کلاس حدود یه ۱۰ دقیقه باید پیاده روی کنم. تو اون ۱۰ دقیقه به همه چیز فک میکنم. هی تو ذهنم توضیح میدم. کلن درگیری زیاد داره بالاخونهام تا برسم یه کلاس.
وقتی میرسم سر کلاس بالاخونهام واقعا بهم ریخته است، مثل اوضاع بعد از یه درگیری اساسی خانوادگی.
تو کلاس تمرکز چندانی ندارم، یه چیزایی رو میفهمم و خیلی چیزها رو نه.
دو جلسه است بعد از کلاس حدود ۵ دقیقه با یکی از همکلاسی هام که دانشجو هم مسیرم.
خیلی پر انرژِی و شاداب، این آدم برای پنج دقیقه حالِ من رو خوب میکنه.
بار اول حرفامون کشید سمت همشهری داستان، نویسندهها و مطالبشون... هر دو تا خوشمون میاد از همشری داستان.
دیروز حرفمون درباره نجوم بود و استاد فسیلشون که اعصاب همه اشون رو خرد کرده...
غر زدن خیلی خوبِ اونم درباره استاد و دانشگاه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر