افتادهام روی دور غر زدن و نالیدنهای مدام.
خوب بودم تا همین چند روز قبل، قبل یعنی هنوز آبان نیامده بود.
آبان که آمده حالم بد است، کمی ناامیدتر، دلسردتر و نامطمئن ترم.
آبان پارسال خیلی سباه و افتضاح بوده، حالا هم دارم با یادآوری همه آن سیاهیها آبان امسال را هم زهر میکنم به خودم.
حق دارم البته، تکلیف قسمت بزرگی از زندگیام دست خودم نیست. برایم شرم آور است که در آستانه سی سالگی هیچ اختیاری از خودم ندارم، هیچ.
من دلم میخواهد از اینجا بروم، توی این یکسال به این قطعیت رسیدهام که نمیخواهم اینجا باشم با وجود همه سختیهای پیش رو، دلم از اینجا اساسی گرفته... زخم خورده و این زخم ترمیم نشده...
احساس امنیت نمیکنم، کافی است زنگ در خانه زده شود! هول برم میدارد...
نگرانیام از اینکه شاید برگردند و مرا با خود ببرند، تمامی ندارد!
کسی اینها را نمیفهمد، حتی اگر هم مطرح کنم میگویند برو بابا زیادی حساسی!
ولی این حس ناامنی، این حس بدی که اگر بیایند سراغم، این حسهای لعنتی امانم را بریدهاند...
دست خودم نیست، یعنی توی این یکسال فضایی به وجود نیامد که از این حس و حال دور شوم! شاید خودم هم کوتاهی کردم... خب دل آزرده بودم، بدجوری ضربه خورده بودم، فرصتی برای هضم این اتفاقها نداشتم، آغوشی که در آن آرام گیرم یا حتی گوشی که به حرفهایم گوش دهد.
برعکس باید به این و آنی روحیه میدادم که نیاز داشتند، باید وانمود میکردم به خوب بودنی که هرگز نبودم، باید از امیدی میگفتم که گاهی خودم دوزارش را نداشتم...
الان رسیدهام به نقطهای مقابل خانوادهام... حرفهایم از رفتن و نبودن برایشان سخت و غیر قابل هضم است ولی ماندنم اینجا یعنی افسردگی، ناامیدی و ترسهای بیپایان...
کاش بابا به صورت معجزه آسایی بفهمد وقتی دل آدم زخمی شد، زخمش به سختی التیام مییابد! خوب شدن پیشکش...
کاش بابا بفهمد که دلم میخواهد راضی باشد تا بروم...
کاش بابا کمی منطقی باشد و از خودخواهیهای همیشگیاش کمی دور شود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر