بازجویم میگفت اینجا مثل بازداشتگاههای نیروی انتظامی و زندان نیست، اینجا «مقدس» است.
حکمن از چشم آنها، ما مشتی کافر بیدین بودیم که باید در آن مکان اعتراف میکردیم، مجازات میشدیم، توبه میکردیم و به راه درستی که مدنظر آنهاست وارد میشدیم...
این چند روز که خبرهای ضد و نقیض بسیاری درباره بازداشت و کشته شدن یکی از هم وطنان را این ور و آن ور میخوانم، دوباره یاد آن روزها افتادهام.
ساعتهای بازجویی زجرآور است، فشار روحی و روانی زیادی را باید تحمل کرد. خبری از برخورد فیزیکی نبود حتی اگر درخواست لیوان آبی میکردم برایم میآوردند.
یک سووال به شکلهای مختلف تکرار میشد و این روان آدم را به گا میدهد.
شاکی بودن که جوابهایم قطره چکانی است به همبن خاطر هی آن سووال تکرار میشد این بار به جای یک خط، سووال در سه تا پنج خط تکرار میشد.
من جوابی بیش از همان که بار اول داده بودم نداشتم، ولی آنها راضی نمیشدند.
مقاومتی نمیکردم، میگفتم اشتباه کردم.
نمیدانستم چند نفر هستند فقط گاهی صدای درگوشی حرف زدنشان را میشنیدم، گاهی صدای قدمهایشان را...
جرات بحث کردن نداشتم، حتی اعصابش را...
آنجا برایشان مقدس بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر