این روزها؟ «او» اینترنت ندارد و برای استفاده از اینترنت بایداز یک جای شهر توی این سرما بکوبد بیاید خانه دوستش.
دوستش هم مسافرت است و به تازگی حانه جدیدی را اجاره کرده و «او» با چند تا دوست دیگر اسبابهایش را جا به جا کردهاند، بساط اینترنت و تنها راه ارتباطی ما هم جمع شده.
البته همین جوری توی خیابان که هست میتواند از طریق گوشی وصل شود و ایمیلی بفرستد ولی از خودم تعجب میکنم. چرا؟
خب همیشه بهش یک جور غیر مستقیمی میگفتم نیا خانه دوستت، هزینه رفت و برگشتت زیاد میشود و این حرفها. هر از چند روزی اگر توانستی ایمیلی بگذار و از حال و احوالت و روند کارها بنویس، نگران من هم نباش.
من؟ یک خرِ دیوانهام. چرا؟ میدانم به اینترنت دسترسی ندارد ولی ساعتهای زیادی الکی مینشینم پشت سیستم توی جی تاک صفحهاش را باز میکنم وهی منتظرم جوابی برسد! حالم تاسف بار است، مگه نه؟
امروز بلند شدم بعد از سالها رفتم کلاس بدمینتون ثبت نام کردم که مثلا ساعتی از روز توی حانه نباشم.
اولش کمی بندسازی بود که من فشارم افتاد، هی سرم گیج رفته و از این قرطی بازیها.
نگران هم بودم به خاطر چشمهایم که فقط فاصله نزدیک را میبیند نتوانم توپ را ببینم و مجبور شوم عینک بزنم.
ولی خب، وضع من و شاگرد دیگری که امروز آمده بود برای ثبت نام خوب بود. سرویسهای خوبی زدیم و جلسه بعد درس جدید!
اساس بدمینتون را ۱۰ سال پیش، ترم دوم دانشگاه استاد سخت گیر تربیت بدنی امان که موجودی شبیه خانم رتن مایر (معلم سرخانه سارا در کارتون هایدی) بود به ما یاد داد، خدا خیرش بدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر