اینجا دوباره گرد و خاک گرفته، گاهی سر میرنم ولی حساش نبود بنویسم این روزها را.
مثل روزهای قبلتر میگذرد و گاهی عجیب از خودم تعجب میکنم که صبور و ساکت شدهام.
دلیلش؟ حکمن این بخشی از آن متعلق است به دوران بازداشت و انفرادی. دروغ چرا آنجا ادم را چند سال هم پیرتر میکند و هم بزرگتر، خیلی از دغدغههای گذشته برایش پوچ میشود و چشمهایش بیشتر باز میشود، ذهنش درگیر چیزهای جدیدتری میشود و اعتمادش به آدمهای اطرافش کمتر. ناخواسته چشم باز میکند و میبیند چقدر دایره آدمهای اطرافش را تنگتر و محدودتر کرده، انتظارش از همه چیز و همه کس کمتر میشود، سخت جان تر میشود، نمیدانم یک جورهایی خیلی چیزها برایش باری به هرجهت میشود، علی السویه.
از همه اینها که بگذریم یک جور خشم و کینه و نفرت نسبت به پدرم در وجودم دارد جوانه میزد، جوانهای که رشدش سربع و سریعتر میشود!
طی همه این سالها با خودخواهیهای پدرم کنار آمده بودم، هی مامان میگفت عادتش این است توجه نکن، بیخیال! ولی حالا که رسما من و علاقه و نظرم را به هیچ گرفته دیگر نمیتوانم بیخیال باشم.
یعنی مدام توی این فکر هستم که یک جوری خردش کنم تا بفهد که چقدر تحقیر و خرد کن آدمها دردآور است.
بفهمد مادرم همه این سالها چقدر صبور و فداکار بوده که به خاطر بچههایش اخلاقهای زشت و ناپسند او را تحمل کرده.
نمیدانم چرا بعضی از این مردها که تعدادشان هم کم نیست فک میکنند دخترها بردههاشان هستند و اگر دختری احترام میگذارد یعنی پدرش هر جور خواست میتواند برای زندگی او تصمیم بگیرد...
این طوری نمیشود، یا خدا کاری میکند یا ما:)
من به معجزه و دستهای نامریی خدا ایمان دارم، دستهایی که در غم انگیزترین لحظههایی زندگیام مرا تنها نگذاشتند...
این دستها هم به من زندگی دوباره بخشیدند و هم عشق.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر