۱۳۹۱ آذر ۲۲, چهارشنبه

آسمان آبی

آسمان آبی بعد از روزهای بارانی یک جور غریبی دلربا است، یعنی آدم هر چقدر هم اخلاقش سگی باشد خاطر خواه این آبی شفاف و دوست داشتنی می‌شود.
طی سی سال عمر انقدر دیدن آسمان آبی، خورشید، ابر و باران برایم تکراری شده بود که هیچ وقت سعی نکرده بودم با تمام وجود از دیدنشان لذت ببرم.
اولین باری که از زیبایی این آسمان آبی و تابش نور خورشید با تمام وجود لذت بردم زمانی بود که بعد از هفت روز انفرادی، برای ۲۰ دقیقه هواخوری با چشمان بسته مرا تا در آهنی هواخوری بردند.
لحظات اولی که آسمان را دیدم تویِ شوک و بهت عجیبی بودم انگار که بار اول است این آبی بیکران را می‌بینم، غریب بود، خورشید و هوای تازهِ بدون آن چشم بندِ سورمه‌ای رنگ.
قدم‌های اولم سست بودف احساس کردم فشارم دارد می‌افند و تعادل ندارم. خودم را رساندم به سکوی سیمانی رو به روی در آهنی، چادر سفید گل گلی هم سرم بود و هوا هم کمی سرد.
چند دقیقه‌ای نشستم تا حالم جا بیاید، بعد شروع کردم به قدم زدن در چهار جهت هواخوری که کف‌اش سیمانی بود و دیوارهای اطرافش هم، با قدم‌هایم فضای آنجا را متر می‌کردم، مثلا.
برای اولین بار آنجا بود که وقتی چند ته سیگار را دیدم، دلم خواست سیگاری بکشم! احساس کردم پک‌های سیگار توی آن فضا مثل همدلی یک دوست عمل می‌کند یا چیزی شبیه آن...
هی از چپ به راست و از بالا به پایین با قدم‌هایم آنجا را متر می‌کردم...
آسمان چقدر زیبا بود، چقدر آبی و چقدر خواستنی...
لمس گرمای خورشید روی پوست دست‌هایم، عجیب دلنواز و غم انگیز بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر