۱۳۹۱ آذر ۳۰, پنجشنبه

سلام بر زمستون

هیچ سالی یلدا در خانه ما وجود خارجی نداشته، معنا و مفهومی هم برایم ندارد.
درک نمی‌کنم خوشحالی آدم‌ها، دور هم جمع شدن‌ها و لبخندهای الکی که حواله هم می‌کنند.
شاید هم عمیقن مردم خوشحالند، خب بیشتر باشد خوشی‌هاشان.
من ولی هیچ حس و حالی ندارم، مثل همه روزهای دیگر.
مثل همه این یکسال که آمدن و رفتن فصل‌ها را نفهمیدم، اصلن برایم مهم نبوده و نیست.
من اینچا و «او» آن سر دنیا، غمگین و تن‌ها.
عصر شروع کرد از بی‌کسی و تنهایی‌اش گفتن، آتیش گرفتم باز بی‌آنکه بتوانم با جمله‌ای حتی دلداری‌اش دهم.
گفت توی زندان شب یلدا مثل همیشه چراغ‌ها را راس ساعت خاموش کردند ولی گفتند یک ساعت بیشتر می‌توانید بشینید توی تاریکی البته...
بعضم ترکید، او هم لابد...
حالا اینجا شب است و آنجا عصر بارانی، این وسط یکی آن بالا صدای شکسته شدن دلش را دوباره شنیده، صدای پر از بغض و تنهایی‌اش را.
دوباره معجزه‌ای رخ داده و با هم خوشحالیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر