۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

عصری با پدرخوانده

غالب اوقات این من بودم که با پیامکی حال پدر خوانده‌ام را می‌پرسیدم.
اسفندماه ۹۰ که بار و بندیل را اجبارا جمع کردم و برگشتم، دلخور شد که چرا بهش خبر نداده بودم.
بعد‌تر فروردین ماه بود که تلفنی باهاش حرف زدم و بعد از اون دیگه هیج.
ولی اکثر اوقات حال و احوالش را از «او» جویا می‌شدم.
توقع داشتم او مسجی بزند یا تلفنی و خبر از حالم بگیرد...
تا اینکه چند روز پیش وقتی آمدم توی اتاق دیدم شماره‌اش روی گوشی‌ام افتاده، حس‌اش نبود که زنگ بزنم.
فردا حدودای ظهر زنگ زدم بدون گله گی گفت من آمده‌ام شهرتا و باید تو را ببینم.
عصر دو ساعتی همدیگر را دیدیم، آنجا فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ بوده و چقدر دلم می‌خواست زمان کش بیاید و همین جور مثل پارسال کنارش بشینم و فقط حرف بزنیم.
بلیت داشت برای ساعت ۹ و باید می‌رفت با ماشین دوستاش وسایل را از خانه یکی دیگر بر می‌داشت و می‌رفت سمت ترمینال.
موقع خداحافظی دلم خواست بغلش کنم...
بعد‌تر پیامک داد که چقدر دلش می‌خواسته بیشتر با هم باشیم...
گفت این مدت ار‌ها با گوشی‌ام تماس گرفته و خاموش بوده، هر چند حالا حق می‌دهم که او هم در آن تنهایی اجباری شاید انتظار داشته من با او تماس بگیرم و جویای حالش باشم.
وقتی برگشتم خانه حالِ خیلی خوبی داشتم، گر چه اصلن انتظار نداشتم پدر انقدر خوب برخورد کند بدون نصیحت و گله!
بعد هم «او» خبر داد که وقت مصاحبه برایش تعیین شده، من؟
کلی گریه کردم، واقعا احساس کردم خدا دوباره آغوشش را به رویمان باز کرده.
معجزه برای من همین است، وقتی انتظارش را نداری اتفاق می‌افتد.

۱ نظر:

  1. برای فهمیدن نوشته هات باید رمزهاشو باز کرد. برای همین رفتم از اول بخونم.. هرچند از همون اول که میزنم هم باز اسامی مستعاری هست که باید گره گشایی بشند:))
    در هر صورت هر وقت وقت کنم مطالبت رو از قدیمترها میخونم. تا اینجاش فهمیدم که از اهالی قلم و روزنامه هستی..

    پاسخحذف