عصر دوباره رویای ما (ابی و شادمهر) رو گوش دادم و یهویی پکیدم از گریه.
بعد مامانم اومده تو اتاق یه جوری نگاه میکنه که انگار گریه کردن گناه، میگه گریه میکنی؟
حوصلهاش رو نداشتم، بهش گفتم برو بیرون!
از شب تا صبح اشک میریزم، فقط بالشم خبر دار میشه...
بعد وقتی میخوام برا زندگیام تصمیم بگیرم و نمیخوام اینجا بمونم، بابام میگه خوشی زده زیر دلت...
یکسال آزگار همه روزهام پر از غصه است، پر از حس نگرانی، استرس، تحقیر...
البته گاهی هم اندک خوشحالیهایی بوده ولی عمرشون کوتاه بوده خیلی کوتاه.
من کارم رو دوست داشتم، با همه غرهایی که میزدم از اینکه صبح تا شب کار میکردم یه لذت درونی همیشه همراهم بود هر چند ماههای آخر دلسرد شده بودم.
کاری بود که از بچگی دوستش داشتم، هر چند فرصت نشد که سر از تحریریه یه روزنامه در بیارم.
کاری بود که خودم پیاش رو گرفتم، بارها هلم دادن و خوردم زمین ولی بلند شدم.
برام خیلی سنگین که بابام برگرده بگه من راضی نبودم تو بری سر این کار، یعنی چی آخه؟
باید میاومدم ازت اجازه میگرفتم؟
من سه سال تو اون شرایط دوام آوردم ولی دیگرانی بودند که برای رهایی خودشون من رو فروختن!
کارم رو، درسم رو و آزادی هام رو از دست دادم...
حالا باید سرکوفت هم بشنوم که برای ما دردسر درست کردی با این کارت
بخشهایی از اول این وبلاگ پستهای وبلاگی هست که از سال ۸۶ داشتم و تیر ۸۸ هک شد.
بعدتر پراکنده این ور و آن ور نوشتم تا اینکه رسیدم به اینجا. تا پاییز ۸۹۰ نوشتم و بعد ماجرای بازداشت و اینها پیش آمد.
حالا مدتی است دوباره مینویسم، هر چند از صریح و شفاف نوشتن معذورم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر