۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

روزهای تلخ

تلاش می‌کنم که انرژِی منفی ندهم، غرغر نکنم و کمتر بنالم.
ولی چکار کنم وقتی آدم‌های اندکی هم که دور و برم مانده‌اند، یک جای زندگی اشان لنگ می‌زند.
نه درس و کارشان روی روال پیش می‌روند نه عشق و سرخوردگی‌های مکررشان.
مدام درگیرند، مدام اتفاق‌های ناخوشایند... اصلن شادی و خوشحال بودن شده برای ما یه خاطره.
یادم نمی‌آید قدیم تر‌ها چطور دور هم می‌خندیدیم، چطوره لحظه‌ها به شوخی و خنده می‌گذشت.
حالا همه‌اش دنبال یک جفت گوش شنوایی‌ هستیم که کمک کند این بغض‌های لعنتی فقط زیر پتو نشکند، کمک کند این حجم ناراحتی‌ها کم شود.
چقدر تلخیِ این روزگار زیاد شده، هر چقدر هم بگویی به درک من می‌خوام مثبت فکر کنم نمی‌شود که نمی‌شود.
مگر از این دنیایِ لعنتی چند نفر آدم دورم مانده که بخواهم آن‌ها را هم با درد‌هایشان تنها بگذارم که مثلن حالِ خودم بد‌تر نشود.
گور بابای حالِ خوب، حداقل می‌شود شنونده درد‌هایشان بود تا شدت تلخی‌ها کمتر شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر