به جز روزهای فرد که اول باید برم کلاس بدمینتون و بعد مبام لب تاپ رو روشن میکنم، بقیه روزها حتی قبل از صبحونه میآم ببینم چه خبر شده! واقعا یه مدل خودآزاریِ.
تا قبل از دستگیری، هر روز اول صبح کارم چک کردن کلمه بود.
بعدش دیگه پیگیری اخبار از روی خود سایتها از سرم افتاد، شاید به خاطر اینکه هی اونجا مدام درباره این سایتها ازم سووال میکردن.
الان بیشتر از توی لینکهای پلاس اخبار رو دنبال میکنم، جوصله فیس رو ندارم.
این روزها به طرز خوره واری وبلاگ میخونم و برای خودم بهونه باز حسرت خوردن رو فراهم میکنم.
اینکه چرا نمیتونم مثل بقیه خوب و مفید بنویسم، یه زمانی بد نبود نوشته هام ولی الان پر از غر و ناله است و شدیدا روزمرگیهای بیفایده.
خودمم خستهام از این وضع ولی کنده نمیشم، نمیدونم چقد دیگه باید زمان بکشم تا از این وضع حدا شم.
کلاس زبان خوب بود ولی استرس بلد نبودن و هی ضایع شدن جلو بقیه و اون همه انرژی منفی تو خونه نذاشت اداکه بدم.
منم آدمی هستم که الان بیش از هر زمانی نیاز به حمایت روحی و روانی دارم، نیاز به تحسین و اعتماد بنفس ولی متاسفانه تا شعاع صدها کیلومتریم فقط انرژی منفی که داره میرسه و تمومی هم نداره.
حالا تو این وضع همین شکسته شدن دندون هام کم بود.
شنبه پبش بعد از ادای مراسم غصه خواری یومیه و خودخوریهای داخل مغزی، نشستم به آلوچه خوردن. احساس کردم یهو یه چیز سفت و سختی خورد به دندونم، فک کردن سنگریزه است...
ای امان، دندون جلوم بود که به مبارکی از ته شکسته بود و فقط ریشهاش مونده بود تو لثم، شوکه شدم.
شوک بعدی وقتی بود قیافهام رو تو آینه دیدم، مضحک و ترسناک.
هیچی سعی کردم غصهاش رو نخورم چون دندونِ واقعا داغون بود به هیچی بند نبود و مدتها بود میخواستم برم برای روکش و اینا.
فردا صبح صبحونه خوردم بعدش هم مسواک زدم، اومدم جلو آینه.
وای، نصف دندون کناری دندونی که دیشب شکسته بود هم ریخته!!!
قیافهام شبیه این معتادای ژولی پولی شده بود که یهویی تو تاریکی شب از پشت یه دیواری میپرن وسط راهت، لبخند ژکوند بهت حواله میکنند بعد تو هم سکته میزنی در حد خدا...
خلاصه یه هفته اس اسیر دندونها شدم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر