دیشب پر از دلتنگی و ناراحتی بود.
پتو رو کشیدم روم و سعی کردم بخوابم ولی تا ساعتها بیدار بودم و همین جور فکر و فکر...
گاهی دست میکشم روی شکمم و با بچهای که شاید یه زمانیزاده بشه حرف میزنم، براش درد و دل میکنم و میگم حالم خوب نیست تو هم کمتر لگد بزن بچه جون.
دیونه شدم؟ خیلی طبیعیه. اگر کسی در این شرایط بخواد مثل آدم زندگی کنه، طبیعی نیست!
کارهای «او» بهتر از قبل پیش میره و امیدوارانهتر.
خب گاهی دلتنگی و فشارهای روحی یه جایی سر باز میکنه و این حق طبیعیه اونِ ولی من یادم میره که اون هم یه انسانِ با اون حجم از مشکلات و حق داره غر بزنه... باید صبورتر باشم.
از این طرف بیخیالی بیحد پدر و مادرم من رو به مرزهای دیوانگی و دق رسونده، شاید هم این مرزها رو در نوردیدم و خودم حالیم نیست.
هیچ وقت فک نمیکردم یه روز و روزگاری برسه که نیاز به حمایتشون داشته باشم و اینجوری با خودخواهی هاشون من رو سرخورده کنند.
یه دورههایی بوده که من همه زندگیم و عشقم کارم بوده و هیچ چیزی نمیتونست مانع از تلاش و پیگیری هام در کارم بشه ولی از اون دوران فقط خاطره مونده، بس که سرخوردهام کردن...
فک میکنم انقدر انگیزه دارم که بازگشت شکوهمندی به کارم داشته باشم ولی اون بازگشت جاش اینجا نیست... اینجا پر از دلهره و نگرانیِ، پر از خطهای قرمز پررنگی که هر روز عرصه رو تنگتر میکنند. اصلن همه اینا به کنار انقدر اطرافیان میترسند که هر چقدر جسارت و شجاعت هم داشته باشم دود میشه میره تو هوا...
کاش میفهمیدن چقدر کارم رو دوست داشتم ولی اینجا دیگه جایِ من نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر