چند روز دیگر میشود یکسال که من بالاجبار از کار منع شدهام، کاری که از بچگی دوست داشتم ولی هیچ وقت کسی عمق این علاقه را درک نکرد، چه رسد به حمایت...
خودم ار صفر شروع کردم و کم کم قدمهای بعدی را هر چند سخت ولی محکم برداشتم...
نهایت اینکه از ترکشهای خرداد ۸۸ به ما هم اصابت کرد آن هم به دلیل اعتماد به همکاری که وقتی در موقعیت سخت قرار گرفت ما را ارزان فروخت... بگذریم.
گشتم توی اینترنت تا بتوانم دورههای آن لاین روزنامه نگاری را پیدا کنم، شانس آوردم و توانستم یک دوره خیلی خوب پیدا کنم با استادانی که هر کدام در این زمینه برای خود تخصصی دارند و نامی.
نتیجه؟ از بودن در این کلاسهای آن لاین و یادگیری لذت میبردم تا اینکه دیروز بیانیه سوم وزارتِ... روی سایتها قرار گرفت و دقیقن اسم همین دوره آموزشی آن لاین و کلاسهایش را آورده بودند که به فلان و بیسار جا ربط دارد و چه نقشهها که در سر ندارند و الخ.
حالِ من؟ یخ کردم... از بین آن سطرها استرس و نگرانی بود که به تک تک سلولهایم تزریق شد، ترس را فرو کردند توی چشمهایم...
طاقت اتهام جدید و انگهای شاخ در آور را ندارم، از تنهاییِ اجباری و معلق بودن در زمان و مکانی نامعلوم متنفرم... یاداوری آن روزها آزارم میدهد...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر