۱۳۹۱ بهمن ۲۲, یکشنبه

شب پیروزی!

کلن خوشحالی عمیق و طولانی مدت به من نیامده، هر وقت خبر خوشی بعد از مدت‌ها می‌رسد سردرد سگی هم سر و کله‌اش پیدا می‌شود.
دیشب ساعت ۹ نشده بود که سر و کله سردرد پیدا شد، دوباره فشار افتاده بود روی چشم‌هایم وحشتناک!
خلاصه می‌خواستم بخوابم که دیدم محله‌مان رفت روی هوا با صدای ترقه، نارنجک و نمی‌دانم چه‌های پر سر و صدا.
بعد هم برای دقایقی طولانی صدای الله اکبر می‌آمد، دوزاری کج‌ام افتاد که شب سالگرد پیروزی شکوه‌مند و غرورآفرین است.
سال‌های قبل از این خبر‌ها نبود ولی امسال سنگ تمام گذاشتند و به مدت ۲۰ دقیقه محله روی ویبره شدید بود.
بیش از دو هفته از بازداشت بچه‌ها می‌گذرد...
سه روز حداقل است و بعد از آن دیگر هر چقدر که بازجو صلاح بداند*، اختیار لحظه لحظه زندگی‌ات می‌افتد دست دیگری...
از یک جایی همه چیز برایت علی السویه می‌شود... اجازه بدهند تلفن بزنی یا نزنی، ملاقاتی بدهند یا ندهند... از‌‌ همان لحظه ترجیج می‌دهی تویِ خرده‌های خودت غلت بخوری.
*نگهبانِ زنم که شیفت کاریش از صبح حدود هشت شروع می‌شد تا دو و نیم بعد از ظهر، چادری و سر تا پا مشکی پوش بود. ماسک می زد و من فقط چشم هایِ قهوه‌ای کم رنگش را می‌دیدم.
جوری قدم بر می‌داشت که اصلن صدایی از رفتن و آمدن‌هایش به گوش نمی‌رسید، مثل یه روح ظاهر می‌شد! بر عکسِ نگهبان‌های مرد که صدای کشیده شدن دمپایی‌هایشان روی زمین واقعا در آن سکوت مرگبار نعمتی بود.
این خانمِ نگهبان هر وقت اعتراض می‌کردم می‌گفت حتما بازجو یا کار‌شناس صلاح دانسته یا نداسته که این طور باشد یا نباشد، مثلن می‌گفت کار‌شناس پرونده صلاح ندانسته که ملاقات داشته باشی!!!
کلن صلاح و مصلحت ما در آنجا دربست در اختیار آقایانِ از ما بهتران است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر