َشب همین که پتو را میکشم روی سرم، همه چیز عمیقتر، دردآورتر وگاه غیر قابل تحملتر میشود.
شاید از خاصیتهای شب است که همه دردها و مشکلات شفافتر میشوند و سنگینی اشان بیشتر.
بعضی شبها ناامیدی به جایی میرسد که امیدی به صبح و زنده ماندن ندارم ولی دوباره صبح میآید و از اینکه شب به آدمی آن چنان ناتوان و مستاصل تبدیل شده بودم تعجب میکنم...
از ظهر منتظرم که سر و کله «او» توی جی میل پیدا شود ولی خبری نیست و من متعجبم که چطور ساعتهای بیاینکه کار خاصی انجام دهم نشستهام پشت سیستم و وقت میکشم...
شب میبینم نوشته که در حالِ فوتبال دیدن است، من؟ سیستم را خاموش میکنم و سعی میکنم بخوابم!
بعد فک میکنم به اینکه همه این مدت من منتظرش بودم و خبری نشده، بعد به جای اینکه اول خبری به من بدهد رفته نشسته پای فوتبال دیدن، خودخواهم؟
شب به خودخواه بودن و اینکه او هم آدمیزاد است و حق دارد فکر نمیکنم، خودخوری میکنم به همراه مقادیر زیادی غصه خوری.
صبح آدم دیگری هستم، همین طور که در اتاقهای خانه چرخ میزنم به این فکر میکنم که او هم حق دارد... انسان است... چرا میخواهم با خودخواهیهایم محدودش کنم که تحت امر من باشد؟!
شبها عقلم میرود تعطیلات، اژدهای درونم بیدار میشود و شروع میکند به آتش بازی... هی ویران میکند و میبلعد.
من شب ها رو خیلی دوست دارم
پاسخحذفبا اینکه آدم تنها تر میشه و فکر وغصه هاش یهو خراب میشه سرش
اما یه حسن داره اونم صداقتو ویک رنگیشه
حقیقته
و تو میتونی از تاریکی شب استفاده کنی به خاطر غمای دلت دلتنگی کنی ناراحت باشی
درست عکس روز
که مجبوری خودتو بزنی به کوچه علی چپ و وانمود کنی همه چی آرومه من چقدر خوشبختم