کی بود؟ چهارشنبه بعد از یکسال که در فکر دور هم جمع شدن بودیم بالاخره چند نفری دور هم جمع شدیم و بعدتر سه نفر دیگر هم آمدند.
در آن پارکِ بینظیر با آن هوای دلپذیرش همه چیز خوب بود، جز حالِ آدمها...
حرف زدیم و عمق این حالِ بد بیشتر روشن شد، بعد تصمیم گرفتیم حرف نزنیم به جایش چای بخوریم، عکس بگیریم و هی خاطره پشت خاطره بسازیم.
توی پارک فهمیدم از فضاهای باز میترسم، اعتمادم را به آدمها از دست دادهام، آدمهای ناشناس مرا دچار ترس و اضطراب میکنند، از گسترش رابطهها واهمه دارم...
نتیجه همه این ترسها، کابوسی بود که همان شب دیدم و از شدت ترس از خواب پریدم.
ساعت حدود چهار صبح بود و خوشحال بودم که همه آن اتفاقها خوابی بیش نبوده.
در خواب با همان دوستانی که ظهر در پارک بودیم، نشسته بودیم جایی شبیه جلوی زندان مرکزی شهر.
حرف میزدیم، خاطره میگفتیم و روزهای انفرادی و بازجویی را به سخره گرفته بودیم. بعد بیهوا یکی از بچهها بلند شد و رفت سمت در زندان، سوت زد و مامورها حمله کردند به سمت ما.
همه فرار کردیم، من داشتم میدویدم به سمت نمیدانم کجا فقط میخواستم دست آنها به من نرسد... وسط همین بدو بدوها کودکی سر راهم بود که دستش را گرفتم و با هم فرار را ادامه دادیم.
کمی جلوتر پیرمردی جلو خانهاش ایستاده بود، گفتم به ما پناه میدهی؟
مرا برد به خانهاش، بعد صدای جیغ و فریاد به گوشم رسید.
آمدم در خانه و دیدم زنهای زیادی همراه بچههایشان در حال فرار هستند، گفتم بیایید اینجا بیاید
خانه پر شده بود و سر و صداها آرام نمیشد، یک هو مامورها ریختند در حانه.
من؟ از ترس میلرزیدم افتاده بودم کف خانه ودهانم قفل شده بود.
شنیدم که ماموری مرا با فامیلم صدا میزد، در حالی که ماموری دیگر انگشت انداخت بود لای دندانهایم تا دهانم را باز کند.
همه ترسم از بازداشت دوباره بود، وسط همین ترس و دلهرهها بود که از خواب پریدم!
چه حال بد و خواب بدتری.ترسها و کابوسهایتان برای من خیلی اشناست.و ترس از بازداشت اشناتر.راستی کتاب اندوه جنگ رو خوندید؟
پاسخحذفالی جان رنج هر کس و ترسها و وحشتهاش رو فقط در مقایسه با تاثیری که روی ذهن و روح و روان خودش گذاشته باشه میشه سنجید.شاید تاثیری که یک بازداشت چندساعته روی یکنفر بذاره و هراس و نامنی که به همراه بیاره بسیار بیشتر از تمام مصائب یکنفر دیگر با ده سال حبس باشه.پس فکر نکن چون در مقایسه با دیگران بازداشتت کوتاه مدت تر بوده نباید کابوسهات اینقدر ادامه پیدا کنه.من به شخصه از تصور یک بازجوئی هم دچار چنان وحشت و عذاب هولناکی میشم که شاید زندانیان سیاسی در سلول انفرادی هم تجربه اش نکنن.به امید روزهای روشن و سپید
پاسخحذفراستی منهم مثل شما بعضی جاها دیگه نمیتئنستم کتاب اندوه جنگ رو ادامه بدم.کتاب رو میبستم چون نفسم رو بند می اورد.خوشحالم که خوندید و لذت بردید
من هیچ وقت بازداشت نشدم ولی دوبار خواب زندان و بازحویی و شکنجه دیدم و با این سن گنده ام تو جام خیس کردم و صبح دندونام بهم قفل شده بودند. و همش فکر میکنم کسانی که تجربه اش رو داشتند واقعا با کابوسها چه میکنند؟
پاسخحذفمتاسفم... خوب شد که خواب بود!