تمام دیروز ظهر و عصر ابر بود و باد، دریغ از قطرهای باران.
ولی شب تا صبح باران باریده، مثل دفعههای قبل... شب تا صبح باران باریده.
من؟ حالم بد نیست، خوب هم نیست.
دوست دارم یکی دو نفر خودشان را بگذارند جای من و بگویند تصمیم منطقی چیست؟ کار درست کدام است؟
گاهی این همه بلاتکلیفی کلافهام میکند، میروم سمت منفی بافی... سیاه میشوم، تیره و تار.
این روزها مدام به خانواده "او" فک میکنم، تنفری عمیق نسبت به آنها در من شکل گرفته.
به هیچ وجه قادر به تحمل خانوادهاش و نوع برخوردشان نیستم.
من "او" را دوست دارم، زیاد ولی خانوادهاش برای به سرانجام رسیدن این موضوع تمام تلاششان این بود که یک تلفن بزنند انگار از سر تکلیt، بابای من هم بگوید نه و آنها هم همه چیز را واگذار کنند به قسمت!!!
پسرشان شرایط خاصی دارد ولی اینها توقع دارند دست روی هر کسی گذاشتند برایشان فرش قرمز پهن کنند و بگویند بفرما این دختر ما برای شما! خیلی مسخره است، یعنی اینها که خودشان دو تا دختر دارند اگر همچین شرایطی برای دخترشان پیش میآمد چکار میکردند؟
ازشان متنفرم، از دروغهایشان، از حرفها و عمل متناقض اشان... هر شب برای ساعتهای متوالی به این موضوع فکر میکنم. اینکه خانوادهاش هیچ تلاشی نکرده آن هم در این شرایط خاص... حق میدهم پدر و مادرم مخالفت کنند با این شرایط خاص، ولی این وسط ما دو نفر چکار باید بکنیم؟
چاره ای نیست دوست من باید خودت رو بسپری دست تقدیر
پاسخحذفچون هرچی فکر وخیال کنی فایده ای نداره وراه به جایی نمیشه برد