من سعی میکنم بر ترسهایم غلبه کنم ولی کار سختی است وقتی میبینی هر بار ترس به شکلی تو را احاطه میکند.
خبرهای خوش غالبا با تاخیر منتشر میشونذ ولی امان از خبرهای بد و تلخ که به سرعت دست به دست میشوند.
دیروز هم یکی از این خبرهای بد خیلی زود منتشر شد، من؟
از همان دیروز که دوباره خبر بازداشت یکی را شنیدم واقعا ترسیدهام، این ترس در حدی هست که هر چقد هم به خودم دلداری میدهم نمیتوانم به کل بر آن غلبه کنم. چرا؟ چون مدت کمی مانده تا خرداد، هر لحظه ممکن است زنگ در خانه یکی از ماها زده شود و...
شاید باید محکم باشم و ترس به خودم راه ندهم، منفی بافی نکنم و زندگی عادی و روزمره را ادامه دهم ولی قضیه این است که ماه هاست زندگی از روال عادی و روزمرگی خارج شده، چرا؟ چون یک سری چیزها هست که دیگران از آن بی خبرند، لزومی هم نداشته که بدانند ولی تو داری مدام با آنها دست و پنجه نرم میکنی.... یکی از آن کله گندههایش همین ترس است، یکی دیگر کابوسهایی است که حالا با مدت زمانهای کم میآیند و خودشان را شبها تحمیل میکنند به تو، سردردهای عصبی و وحشتناک...
من زیاد غر میزنم، چس نالههایم به صورت تصاعدی بالا رفته ولی خب کسی نیست که بخواهم یا حتی بشود در کنارش نشست و راحت با او حرف زد.
میآیم اینجا، بلند بلند حرف میزنم شاید کمی آرامتر شدم... شاید.
ردکت میکنم و نگرانتم. سعی کن آسه بری اسه بیای. این مملکت و مردمش ارزش نداره بیش از این هزینه بدی
پاسخحذف