۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

روزهای ظاهرا آرام بهاری

دیشب همین طور که روی تخت دراز کشیده بودم، فکرم مدام ولگردی می‌کرد.
هر جا دلش خواست رفت و هر کاری دلش خواست کرد.
بعضی شب‌ها این ولگردی‌ها خوب است، آزارم نمی‌دهند، بر نگرانی‌هایم اضافه نمی‌کنند.
بعضی شب‌ها هم می‌شود که انقد این فکر‌ها شاخ و برگ می‌گیرند، انقد بلند پروازی می‌کنند که هر آن گمان می‌کنم که امکان پاره شدن مویرگ‌های کله مبارک هست.
این روز‌ها ظاهرا همه چیز آرام است و حالم بهتر از قبل، خودم که احساس می‌کنم وضع این طور نمی‌ماند و دیر یا زود یک بحث و دعوای مفصل در خانه اتفاق می‌افند.
مقصرش هم مشخص است، یک مردِ خودمحور و خودبین که خود را قطب عالم امکان می‌داند و همگان باید دور او بچرخند...
متاسفانه غالب مردهای ایرانی این حس خودبرتربینی، من همه چیز را می‌دانم، من فلان و بیسارم، شما باید هر چی من می‌گم بگید چشم، شما نمی‌فهمید و تنها من می‌فهمم، من الم و بلم و... را در خود دارند و بسته به شرایط زمانی و مکانی همه این ویژگی‌ها یا بخشی از آن‌ها ظهور و بروز پیدا می‌کند.
در خانه ما طی یکسال اخیر شاهد بروز موج دوم از این ویژگی‌ها و کرامات با شدت بسیار هستیم ولی این طور هم نمی‌شود که یک نفر بخواهد با بی‌منطقی و صرفا با بهره گیری از قدرت و زور نظرش را تحمیل کند.
احترام والدین واجب است و تا حالا هم من نخواستم که حرمتی شکسته شود و یا پرده دری پیش آید ولی وقتی طرف مقابل همه این‌ها را نادیده بگیرد و فقط بخواهد با زور و ارعاب دیگران را مطیع خود کند که نمی‌شود.
گرچه این یک هفته را سعی کردم به موضوع دستگیری آن بنده خدا فک نکنم و نگذارم ذهنم درگیر ترس‌ها و اضطراب‌ها شود ولی نمی‌شود از یک حدی بیشتر نقش بازی کرد.
نتیجه؟ هنوز تبخال گوشه راست لب پایینم خوب نشده یکی دیگر بالای لبم سبز شده، زیاد خواب می‌بینم! همه‌اش هم پر است از درگیری و نگرانی...
کی رنگ آرامش می‌گیرد این خواب‌ها؟!
زندگی که هیچ...

۱ نظر:

  1. اپر استقلال مادی داری چرا حقت رو نمیگیری از پدرت؟ بچه که نیستی جانم!

    پاسخحذف