این روزها بیشتر از هر زمانی از آدمهای دنیای واقعی دورم، راضیام از این دوری و این فاصلهها.
دوستان مجازی نادیده به من نزدیک ترند، صمیمیتر و حتی رفیقتر.
سال هاست که دارم ویلاگ تعدادی از آنها را میخوانم و خوشحالم که با وجود همه فراز و نشیبهای این سالها هستند و مینویسند، شاید خودشان هم ندانند ولی یکی مثل من هست که از به روز شدن وبلاگ آنها از خواندن نوشتههای آنها خوشحال میشود... منتظر است که بنویسند که باشند که باز هم بخواندشان.
تجربههای آزاد مسعود را از زمانی که هنوز ارشد قبول نشده بود میخواندم، ایستاده در رنگین کمان نیلی را از زمانی که هنوز از ایران نرفته بود، آ مثل کلمه را از همان سالی که با ویلاگ کتایون و آیدا آشنا شدم میخوانم، نیم دایره فاطمه را سال هاست میخوانم و با نوشتههایش زندگی کردهام. برای خاطره کتابهای سارا هم خیلی وقت است که میخوانم و هر وقت افغانستان اتفاقی میافتد نگرانش میشوم و امیدوارم که سلامت باشد...
از اینکه این دوستانِ مجازیام هستند و با بودنشان حالم را خوب میکنند خوشحالم، گر چه نوشتههای آنها هم ممکن است غم داشته باشد، غصه دار باشد و هزار مشکل و گرفتاری دیگر ولی بودنشان و نوشتنشان غنیمت است.
چه حسهای مشترکی ما داشتیم. درسته دو تا ست اخیرت عینا مثل من نیست ولی ته مایه حس مشترکه... دوستان مجازی ، وبلاگها و زندگی با آنها
پاسخحذف