آرشیو تابستان دو سال پیش را که نگاه میکنم، میبینم مرتبتر مینوشتم تا این روزها که کلن بیخیال نوشتن شدهام.
نه که خبری نباشد یا حتی حرفی، یه جور بیحوصلگی مزخرف که مثل بختک افتاده روی این روزها نمیگذارد بنویسم. البته فقط در زمینه نوشتن این بختک فعال بوده مگر نه این هفته چند قرار خوب و دوستانه داشتم.
بعد از مدتها پدرخواندهام به شهر ما آماده و تقریبا چند روزی با هم بودیم از گپ زدن گرفته تا ناهار و غیره.
ساعت حدود دو سه که میشود هوا انقدر دوست داشتنی و دو نفره میشود که از شدت کلافه گی هر کاری میکنم خوابم هم نمیبرد، لعنت به این پنجره که هر روز این هوای خوب را میکند ته چشم هام.
خلاصه که دیروز مسج دادم به یکی و شکایت کردم از تنهایی در این هوای لعنتی، گفت بیا برویم پیاده روی.
من؟ سه سوته آماده شدم و بعد از یک سال کتانیهای صورتی رنگم را پوشیدم و رسیدم به محل قرار. انقدر راه رفتیم و حرف زدیم که اصلن گذر زمان و فاصلهای که رفتیم و برگشتیم را متوجه نشدیم، یکی از بهترین پیاده رویهای ممکن همه این سالها بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر