۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

در آستانه

شنبه- رفته‌ام چشم پزشکی. ارجاع داد به متخصص مغز و اعصاب. رفتم مطلب متخصص، روی برگه‌ای نوشته بود تا اول مهر مطب تعطیل است.
یکشنبه- از صبح راه افتادم از این ور شهر به آن طرف شهر برای گرفتن یک گواهی، آخرین امضا را باید از حاج آقای حراست می‌گرفتم که نمازشان تا ساعت یه ربع به دو طول کشید.
دوشنبه-رفته‌ام پی باقی مانده کارهای یکشنبه، شانس من همین امروز دفتر جایی که باید مهر تایید را بزنند قرار بود افتتاح شود و گفتند امروز تعطیل است فردا بیایید. بعدش رفته‌ام دنبال تمدید دفترچه بیمه. یک مسخره بازی که نگو و نپرس... از کارگزاری فرستاده‌اند شعبه اصلی. چرا؟ برای هفت هزار تومن بدهی نمی‌دانم چه! یک بار قبص گرفته‌ام رفته‌ام بانک که۴۰ نفر جلوام بوده‌اند، هفت تومن را پرداخته‌ام بعد برده‌ام ثبت شده. دوباره رفته‌ام قبض اصلی را گرفته‌ام رفته‌ام توی صف بانک. شانس آوارده‌ام ملت اعصاب نداشته‌اند و نوبت‌ها را بی‌خیال شده بودند و سریع نوبتم شد.
روزهای پر رفت و آمدی دارم، به امید روزهای روشن آخر مهر.
پ. ن: حدود ساعت ۱۹ اینجا آفتاب غروب می‌کند و بعدش هم سریع همه جا تاریک می‌شود. من هم چشمم به همین تاریکی است و ساعت ۱۱ شب نشده چشم هام پر از خواب می‌شود. هوا هم به شدت پاییزی و دوست داشتنی است.
آقای «جیم» بدون اینکه من حتی حرفی بزنم، خودش پیگیر کارهای بازگشت من به سرکار است، دیروز هم پیغام گذاشته بود و از مراحل پیشرفت کار گفته بود.
بعد از ۱۷/۱۸ روز امروز کمی برنج خوردم، حس خاصی نداشتم. ولی از اینکه دارم چای سبز با رطب می‌خورم لذت می‌برم.

۱ نظر:

  1. سلام.. مرسی از پیشنهادت جالب بود

    فعلا درگیرم زیاد نمیتونم بیام و بنویسم.

    پاسخحذف