۱۳۹۲ مهر ۲۵, پنجشنبه

بی سرزمین تر از باد


اینجا هوا بارانی است و ما یک جورهایی که جورش ناگفتنی است در خلسه ای به سر می بریم که در وصف نپمجد.
دیروز با دو تا دوست که میزبان ما هستند رفتیم کنار دریاچه ای زیبا و با آدم های دردمند منتظری آَشنا شدیم که غم در چهره هاشون موج می زد.
زن با آن نگاه غم انگیزش، مرد با آن چهره سخته و موهای سپیدش!رنج و بی پناهی انسان را به مدام به یادم می آورد.
یکی 5 سال و دیگری 10 سال را در زندان گذرانده بودند و ثمره ازدواج آنها دختری بود زیبا و آرام، 15 ساله. سه سال است آمده اند اینجا از وطن رانده شده اند و جای دیگری نیز پناهشان نمی دهند...با آن چهره های خسته و مغموم معلوم نیست به چه آینده ای باید امیدوار باشند. اینجا پر است از این کیس های غم افزا.
مهتاب های بی تاب و بی رنگ و رو دو شب پیش آمدند اینجا، دختران افغانی که هرگز کشور خود را ندیده اند و با دردی سهمگین از تحقیر و سرخوردگی با خانواده به این کشور پناه آورده اند و شوربختانه برای فرار از این سرزمین هم به هر خفتی تن می دهند، اگر انسانی در مسیر راهشان قرار نگیرد.
اینجا پر است از آدم هایی که به هر دلیل منطقی و غیر منطقی زندگی اشان را ریخته اند تویِ کیف و کوله ای و خود را رسانده اند به سرزمینی که معلوم نیست آنها را به کدام سوها پرتاب کند.

۱ نظر:

  1. میشه لطفا در این روزها که اونجایی فقط به لذت بودن با هم فکر کنی؟ وقت برای غضه خوردم برای وضعیت بد دیگران هست

    پاسخحذف