تعدادی از وبلاگها هستند که از قدیم یا مثلن یک سال پیش کمی این ور و آن ور شروع کردهام به خواندنشان، حالا صاحاب آن وبلاگها مادر شدهاند و از مادرانهها مینویسند. من هم گاهی حسودیم میشود.
یک وبلاگهایی هم هستند که باز هم آنها را از قبلتر میشناختم و پیگیر نوشتههاشان بودم. این روزها میخوانم که دوست یا دوستان صمیمی آنها از کشور رفتهاند. این آدمها از دلتنگیها و طاقت نیاوردنها نوشتهاند، از سختی این دوریها. نمیتوانم درک کنم آنها را، چراییاش را هم نمیدانم دقیقن!
شاید چون اینها آدمهایی هستند که رفتن را خودشان انتخاب کردهاند و در یک پروسه زمانی به این نتیجه رسیدهاند که باید بروند.
خب این وضع فرق دارد با آدمهای اطراف من که در عرض چند روز کل زندگی اشان کن فیکون شده و راهی جز رفتن نداشتهاند. البته که هر شکل از رفتن دوست یا دوستان برای آنها که میمانند سخت است. ولی وقتی آدم واقعیتها را ببیند مجبور میشود که طاقت بیاورد.
بعدش هم اینکه الان مدت هاست رابطههای دوستیام کم شده یعنی دیدارها و حتی حرفهای تلفنی تبدیل شده به چت کردنها... یعنی دنیای واقعی در دوستیها در حال نابودی کامل است... بده؟ نمیدونم ولی من اذیت نمیشم از این تنهایی و دوری گزیدنها. چرا؟ مدت هاست از آدمهای میترسم، یک جور حس بیاعتمادی، توی جمعها حتی اگر همه آن آدمها را بشناسم به شدت اذیت میشوم، از اینکه آدمهایی حتی نمیدانند زندهام یا نه ولی تا مرا میبینند شروع میکنند به تظاهر و ترحم متنفرم، از اینکه با آدمهایی رو به رو شوم که طی این دو سال حتی ایمیلهایم را جواب نداند و بعد شروع کنند به اینکه به فکرت بودیم و الخ حالم بهم میخورد...
همین هاست که ترجیح میدهم تویِ اتاق خودم بمانم با کتابها و این صفحههای مجازی! گاهی بروم بیرون جایی خلوت و به دور از شلوغیهای معمول قدمی بزنم یا تکه بدهم به نیمکتی و به آدمهای در حال رفت و امد نگاه کنم.
این هم یک نوع مرض بیدرمان است، شاید هم درمان پذیر.
برای سفر هفته آینده هم مقادیر زیادی استرس دارم، نمیدانم چه مرگم شده! من آأم قوی بودم، نترس با جرات... چه بر سرم آمده؟!
از این آدم پر استرس، نگران که همیشه دارد یک ترس پیدا و پنهان را یدک میکشد خسته شدم.
پ. ن: ایران هم قهرمان والیبال آسیا شد.
میفهممت الی جان.. سفرت بیخطر.. استرس واسه چی برو خوش باش
پاسخحذف