میگذارم پای حماقت، پای بیتجربگی. میگذارم پای غرور شکسته شده، پای تحقر شدن.
من آدم مستقلی که از صبح کله سحر از خانه بیرون میزد و تا شب که خسته و خرد برسد حانه با هزار خبر و اتفاق و مسوول و غیر مسوول سر و کله میزد چطور یهویی شکستم؟ خرد شدم و دیگر مثل قبل نشدم؟!
از خودم میپرسم، چرا زودتر از اینها یادم نیامد که بودم، کجا بودم؟
چرا فک کردم باید حتما یکی باشد، تا من بایستم؟!
اشتباه؟ نیاز؟ شرایط؟
هر کدام از اینها میتواند دلیلی باشد ولی از همین امروز بیش از هر زمانی به خودم اعتماد میکنم، به داشتهها و نداشتههایم.
اعتماد کردن به دیگران هر چقدر هم که طرف صمیمی و نزدیک باشد درست نیست، همیشه باید درصدی را گذاشت برای بر هم خوردن معادلات.
اگر همه این دو سال به خودم اعتماد کرده بودم، به اینکه میتوانم دوباره کمرم را راست کنم، اینکه آدمهایی هستند نامرئی که تحسینم میکنند که با یک تشکر ساده اشان امیدوار میشوم که با فرستادن آهنگی حالم را خوب میکنند باید قدر بودنهای پیدا و پنهانشان را بدانم.
امسال باید خیلی کارهای خوب برای خودم بکنم.
کتاب، ورزش، دورههای آموزشی، کوهنوردی، بودن با دوستهای خوبِ بیادعا.
باید پول در بیاورم برای سفر، سفر حال آدم را خوب می کند، خیلی خوب.
این جا را هم باید مرتب به روز کنم، باید نوشتن را شروع کنم.
منم این روزها...
پاسخحذفولی باید بتونیم. باید قوی بشیم باید دوباره بسازیم خودمون رو